اشعار آیتالله صافیگلپایگانی در مدح امام زمان(عج)
سوز فـراق
یا امام العصر ما زانِ توایم
بنده انعام و احسان توایم
برنمیداریم سر از خاک درت
تا ابد بر عهد و پیمان توایم
در صراط مستقیم بندگی
پیرو ارشاد و برهان توایم
پُر شود از فتنه، گر روی زمین
بیم نَبوَد چون غلامان توایم
پیشه ما عشق و شوق کوی توست
چاکرانه سر به فرمان توایم
هرکسی مطلوب و معشوقی گرفت
ما گرفتار و پریشان توایم
هرکسی را علت و بیماری است
ما همه بیمار هجران توایم
دردمندانیم از سوز فراق
جملگی محتاج درمان توایم
مُلک دنیا گر همه از آنِ ماست
ریزهخواران سَر خوان توایم
ور چو خورشیدیم بر اوج سپهر
ذرهای از مهر رخشان توایم
«لطفی صافی» بگو با وجد و شوق
یا ولیّ عصر ما زان توایم!
در آرزوی وصل
ای غایب از نظر نظری کن به سوی ما
تا آب رفته باز بیاید به جوی ما
در آرزوی وصل تو عمری گذشته است
بگشای روی ماه و بر آر آرزوی ما
ای آبروی ملت اسلام جلوه کن
تجدید کن ز جلوه خود آبروی ما
غارتگران به خانه دین حمله بردهاند
بشکسته سنگ فتنه آنان سبوی ما
تقلید شرق و غرب رسوخ آنچنان نمود
کز دست ما گرفت همه خلق و خوی ما
دادند هرچه رسم نکوهنده داشتند
بردند شیوهها و رسوم نکوی ما
در اسم گرچه هست مسلمان کنون زیاد
جز اندکی روند به راه عدوی ما
مرد عمل کم است دریغا در این زمان
چیزی بجا نمانده بهجز های و هوی ما
ای حجت زمانه تو خود واقفی ز حال
درد دل است مقصد از این گفتوگوی ما
صبح سعادت است زمانی که بنگرم
تابیده آفتاب جمالت به کوی ما
دارد (علی) امید عنایت که آنجناب
سازد رها ز پنجه گرگان گلوی ما
شمع جمع خوبان
من از روزی که دیدم گیسوی جانانه خود را
به زنجیرش سپردم این دل دیوانه خود را
ز هر تار سر زلفش هزاران دل فرو ریزد
بر آن گیسوی عنبر بو زند گر شانه خود را
هزارانها چو من صید آورد آن لعبت جادو
اگر بر هم زند آن نرگس فتانه خود را
صبا برگو به او حالا که دل جای تو گردیده
بیا مپسند از هجرت، خراب این خانه خود را
به نیرنگ و فسون بردی دل و بر خستگان رحمی
نکردی تا نکردم من ثمر افسانه خود را
شراب عشق چون قسمت به اهل ذوق میکردند
من از عشق تو پر کردم شها! پیمانه خود را
تو شمع جمع خوبانی و من پروانه رویت
مسوزان از فراق خویشتن پروانه خود را
به رندی گر شدم معروف در عشق تو اینم بس
که ننهادم ز کف من شیوه رندانه خود را
(علی) از ظلمت غم دل مصفا میکند جانا!
مصفا بیند از تو گر دمی کاشانه خود را
ارسال دیدگاه