اخلاق در مکتب وحى
بیانگر فضـائل و رذائـل اخـلاقى در پرتو قرآن و احادیث اسلامى و کاوشهاى دانشمندان آیتاللهالعظمی سبحانی
سلسله مباحث اخلاقی از مجموعه کامل جلسات «اخلاق در مکتب وحی» مرجع عالیقدر آیتاللهالعظمی سبحانی هر هفته در «هفتهنامه افق» حوزه منتشر میگردد.
در شماره 780 مباحثی چون: ریا چیست؟، سُمعه و عُجْب، تکبر و خودنمائى و علاج تکبر، مطرح گردید. ادامه این مباحث به شرح ذیل میباشد.
حسد بدخواهى یا آرزوى زوال نعمت از دیگران
واژه «حسد» هرچند عربى است؛ اما بهخاطر بهرهگیرى زیاد از آن در زبان فارسى، گویا جزء خانواده این زبان شده است؛ لذا از معادل آن که «رشک» است، کمتر بهره مىگیرند.
«حسد» از رذایل اخلاقى است. دارنده آن انسان بدخواه است که حرص میورزد که نعمت و عزتى که در دست دیگرى است، از او گرفته شود. در مقابل، «غبطه» که از بودن نعمت در دست دیگرى شادمان است و خواهان آن است که او نیز به چنین نعمت و مقامى نائل آید.
ولذا در روایات وارد شده که «ان المؤمن یغبط ولا یَحْسُد والمنافقُ یَحْسد ولا یغبط»1؛ مؤمن غبطه مىورزد نه حسد و منافق حسد مىورزد نه غبطه.
قلب مؤمن جایگاه حسد نیست
از روایات استفاده مىشود که ایمان و حسد دو صفت متضادند که اجتماع آنها در یک جا امکانپذیر نیست.
امام صادق(ع) مىفرماید: «ان الحسدَ یأکلُ الایمانَ کما یأکلُ النارُ الحطبَ»؛2 حسد ایمان را از بین مىبرد؛ همانطور که آتش، هیزم را مىخورد.
اکنون باید دید چگونه ایمان با حسد قابل جمع نیست؛ اگر فردى به مقامى صالح و نعمتى پاک نائل آمده، بهخاطر داشتن شایستگى است که خدا به او چنین نعمتى داده است. انسان بدخواه که پیوسته شب و روز خواهان زوال نعمت از محسود است، معترض به تقدیر الهى است که چرا به او چنین عزت و یا نعمت داده است. مسلماً دارنده چنین روحیهاى هرگز به خداى عادل مؤمن نبوده ولذا قلب او جایگاه ایمان نمىباشد و بهقول سراینده:
حسودان را حسد بردن چه باید
به هر کس آن دهد یزدان که شاید 3
نکتهاى که به آن اشاره شد، در حدیث امام صادق(ع) آمده است. آن حضرت مىفرماید: خدا به موسىبن عمران(ع) فرمود: اى فرزند عمران! «لا تَحْسُدنّ الناسَ على ما آتیتُهم من فضلی ولا تمدّن عِینیک إلى ذَلک ولا تتّبعه نفسک فان الحاسَد ساخط لنعمی، صادّ لقسمى الّذی قسّمتُ بین عبادی ومن یک کذلک فلست منه ولیس منی»4؛ هرگز بر نعمتهایى که از باب تفضل بر بندگانم دادهام، چشم طمع به سوى آن خیره مکن! انسان حسود از نعمتهاى من خشمگین و از تقسیمى که میان بندگان انجام دادهام، رویگردان است. چنین فردى از من نیست و من از او بیزارم. این حدیث خصوصاً فقره «فان الحاسد ساخط لنعمی» حاکى است که فرد حسود، معترض به تقسسیم الهى است که چرا به دیگرى چنین نعمتى داده است.
حسد مبدأ نخستین گناه در روى زمین
قرآن مجید سرگذشت دو فرزند حضرت آدم(ع) را در سوره مبارکه مائده آیههاى 27و 29 بیان کرده است.
حاصل سرگذشت این است که هر دو برادر، عملى را انجام دادند؛ ولى فقط از یکى پذیرفته شد. در چنین موقعی حسد در درون فرد مردود زبانه کشید و برادر خود را کشت؛ هرچند بعداً پشیمان گشت.
نخستین گناهى که از فرزندان آدم سر زد، کشتن برادر از روى حسد بود. کشتن انسان بىگناه رذیله اخلاقى است تا چه رسد به کشتن برادر بىگناه بهجرم اینکه فقط عمل وى پذیرفته شده است.
فرد حسود بهجاى اینکه بهاصلاح خود بپردازد تا در آینده عمل صالح او نیز پذیرفته شود، از کثرت غیظ و خشم که مولود حسد است، برادر صلبى خود را مىکشد.
فرد حسود شب و روز علیه محسود فعالیت مىکند تا بتواند، از موقعیت او بکاهد. او از داشتن نعمت در دیگرى غمگین و از زوال و بدبختى او شادمان است؛ ولى اگر حسود، نیروى خود را در اصلاح و ترقى خویش بهکار مىبُرد، شاید به مقامى که محسود رسیده، مىرسید؛ اما چه مىتوان گفت که انسان حسود، عقل و خرد را تحت این رذیله دفن کرده است و به قول سعدى:
توانم آنکـه نیازارم اندرون کسى
حسود را چه کنم کو زخود به رنج در است
این تنها فرزند آدم نبوده که از روى حسد برادر خود را کشت؛ بلکه فرزندان حضرت یعقوب(ع) نیز، از همین راه وارد شدند و بهخاطر حسادتى که نسبت به برادر خود، یوسف(ع) داشتند، او را از پدر برگرفته و دچار بلا کردند و سرگذشت او در سوره یوسف بهروشنى آمده است.
قرآن به روحیه زشت آنان در این آیه اشاره مىکند: [إِذْ قَالُوا لَیُوسُفُ وَأَخُوهُ أَحَبُّ إِلَى أَبِینَا مِنَّا وَنَحْنُ عُصْبَةٌ إِنَّ أَبَانَا لَفِی ضَلاَل مُبِین]؛5 هنگامى که برادران گفتند: یوسف و برادرش بنیامین نزد پدر ما، از ما محبوبتر هستند؛ درحالىکه ما گروه نیرومندى هستیم؛ مسلماً پدر ما در گمراهى آشکار است.
سرگذشت یوسف(ع) از ورود به چاه تا رسیدن به مقام وزارت، بسیار آموزنده است و حسادت برادران نهتنها به ضرر یوسف تمام نشد؛ بلکه او را به مقام بزرگى رساند که سرانجام حاکم مصر گشت.
پیامبران(ع) نیز محسود دیگران هستند: [أَمْ یَحْسُدُونَ النَّاسَ عَلَى مَا آتَاهُمُ اللهُ مِنْ فَضْلِهِ فَقَدْ آتَیْنَا آلَ إِبْرَاهِیمَ الْکِتَابَ وَالْحِکْمَةَ وَآتَیْنَاهُمْ مُلْکًا عَظِیماً]؛6 یا اینکه نسبت به مردم، پیامبر و خاندانش و بر آنچه خدا از فضلش به آنان بخشیده، حسد میورزند؟ ما به آل ابراهیم که یهود از خاندان او هستند نیز، کتاب و حکمت دادیم و حکومت عظیمى در اختیار آن پیامبران بنىاسرائیل قرار دادیم».
خداوند منان روى مصالحى پیامبران را عزت و عظمت بخشیده است؛ اما جاهلان و نادانان بر این عمل معترض بوده و پیوسته به دنبال زوال نعمت از آنان مىباشند.
راه اصلاح این رذیله
هرگاه آلودگى انسان با این رذیله، در مراحل نخست بوده که بهصورت نهال در قلب جاى باز کرده باشد، علاج آن آسان است؛ زیرا با تذکرات استاد اخلاق، انسان متوجه مىشود که آرزوى زوال نعمت در مورد محسود فائده ندارد و چه بهتر که نیروى خویش را در جهت تعالى خود بهکار ببرد؛ در این صورت طرف اصلاحپذیر مىباشد.
اما اگر بهصورت درخت ریشهدار در قلب او جاى باز کند، اصلاح او بسیار مشکل خواهد بود.
ملاحظه بفرمایید یهودیان عصر رسالت، از اینکه انصار ایمان آوردند، حسد مىورزیدند و از روى حسد آرزو مى-کردند که آنان بههمان دوران بتپرستى بازگردند؛ درحالىکه آنان بهجاى چنین آرزو، مىتوانستند خود ایمان بیاورند؛ اما چون این رذیله در قلوب یهود عصر رسالت جاى باز کرده بود، بهجاى ایمان، آرزوى سلب ایمان از انصار مىنمودند.7
کیفر حسد
چنین رذیله اخلاقى که مبدأ بسیارى از گناهان است، نمىتواند بدون کیفر باشد. از این جهت در حدیث رفع بهنام «رفع عن امّتی» براى آن دو مرحله مطرح شده است:
«الحسد، لم یظهر بلسان أویَد»8؛ بدخواهى دیگران تا آنگاه که در زبان و اعضا اثر نگذارد، این رذیله در این مرحله بخشوده مىشود؛ زیرا فقط در روح و روان محبوس شده و در زندگى حسود اثرى نگذاشته است.
ولى آنگاه که بر اثر شدت رذیله فرد حسود، زبان و سایر اعضاى او علیه محسود وارد کارزار مىشود و با تمام قوا، خواهان زوال نعمت در او مىگردد، در این مرحله کیفر سختى براى اوست.
خشم و غضب ویرانگر یا جنون آنى
خشم و غضب دو واژه رایج در مکالمات روزمره مردمى است و بهخاطر روشن بودن مفهوم هر دو، نیازى به تعریف نیست. هرچند علماى اخلاق به تعریف آن پرداختهاند و واقعیت آن را چنین شرح مىدهند:
«خشم یک حالت روانى است که در سایه جوشش خون در قلب، آن هم بهخاطر حسّ انتقام، پدید مىآید و داراى مراتبى است؛ آنگاه که تشدید مىشود، جوشش خون، قلب و شریانها را پر کند.9
آنگاه که خشم طغیان کند و آتش آن شعلهور گردد، دود آن فضاى روح را آنچنان فرا مىگیرد؛ بهگونهاى که فرد خشمگین حتّى زیر پاى خود را نمىبیند تا چه رسد که در پیامد کار خود بیندیشد و خشم در این حالت یک جنون آنى است که رخ مىدهد و طبعاً آنچه که نباید انجام دهد، انجام مىگیرد. آنگاه که آتش خشم فرو نشست، انسان از زشتى کار خود پشیمان شده، با زدن دست بر زانو، ندامت خود را نشان مىدهد.
امام صادق(ع) درباره غضب مىفرماید: «الغضب مفتاح کلّ شر»؛10 خشم کلید هر شری است.
دلیل آن روشن است؛ بهحکم اینکه جنون آنى به او دست مىدهد و از انجام هیچ کارى خوددارى نمىکند.
پاسخ به یک سؤال
در اینجا سؤالى مطرح است و آن اینکه: اگر این پدیده روحى و روانى مبدأ شرور بىشمار است، چگونه در آفرینش انسان نهادینه شده است و به او چنین توانى داده شده که خود را در مرحله دیوانگان قرار دهد.
پاسخ این است که حساب اصل خشم، با مرحله تند و تیز آن جداست و اصل خشم در انسان، از نعمت هاى الهى است که او را در بسیارى از مراحل حفاظت مىکند. اگر انسان از هر نوع خشم تهى شود، طعمه درندگان مىگردد و هیچ شر و بلائى را از خود دفع نمىکند. این بىتفاوتى سرانجام به نابودى او تمام مىشود؛ بنابراین خشم در این حد، از لوازم حیات است. اکنون باید با خشم رذیلهاى آشنا شویم:
یکى از دو طرف خشم رذیله است که حد وسط آن فضیلت است.
اینک بیان:
1. خشم بىحساب و تند که فرد خشمگین جز انتقام به چیزى فکر نمىکند، از رذایل است.
2. سستى و بىغیرتى در مقابل هر نوع تجاوز، رذیله است.
3. حد وسط که حالت اعتدال آن است، از فضائل بهشمار مىرود.
مثلاً: انسان آنگاه که مىبیند، حقى پایمال و یا مظلومى کشته مىشود و یا جوانى با بىبندوبارى زندگى را به تباهى مىکشد، اگر بىتفاوت باشد، انسان کامل نیست. اگر اصل خشم در انسانها نهادینه نبود، دفاع از کشور و مقابله با تجاوزگر بر مظلومان صورت نمىپذیرفت.
امیرمؤمنان(ع) آنگاه که فرزند عزیز خود محمد حنفیه را در جنگ جمل به میدان فرستاد، فرمود: گامهاى خود را بر زمین میخکوب کن تا حالت خشم و دفاع از حق، سراسر وجودت را فرا گیرد.11
خشمى که از رذائل است، خشمى است که بر عقل انسان سایه افکند و زمام زندگى او را به دست بگیرد. اینجا است که روایات فراوانى در ذم و نکوهش آن وارد شده است که به برخى اشاره مىشود.
1. «الغضب یفسد الإیمان کما یفسد الخلّ العسل»12؛ خشم بىحساب ایمان را تباه مىسازد؛ چنانکه سرکه، شیرینى عسل را از بین مىبرد.
فردى کراراً به پیامبر گرامى(ص) مراجعه کرد که او را با جامعترین سخنان خود، نصیحت کند. هر بار که بازگشت تا حضرت او را به چیز دیگر پند دهد، پیامبر همان را بازگو نمود و فرمود: «آمرک ان لا تغضب»13؛ لازم است که خشم را ترک کنى.
امام باقر(ع) آنگاه که این حدیث را از پیامبر(ص) نقل مىکند، مىفرماید: «چه چیزى بدتر از خشم است؛ انسان غضبناک انسان بىگناهى را مىکشد و زن پاکدامن را متهم مىکند».
محمدبن مکى معروف به شهید اوّل (786- 734) از علماى بزرگ قرن هشتم اسلامى است که داراى آثار ارزندهاى است که تا امروز مورد بهرهبردارى علماء است. شهرت علمى و دانش او، سراسر شامات و عراق، حتّى ایران را فرا گرفته بود. بدخواهان مانند ابنجماعه و بعد از آن برهانالدین، موقعیت علمى او را در منطقه تحمل نمىکردند و دنبال فرصتى بودند که بتوانند، به حیات او خاتمه بخشند.
اتفاقاً برخى از مردم جنوب لبنان که از طریق مستقیم منحرف شده بودند و مرحوم شهید اول با آنها مبارزه کرد، علیه وى پروندهسازى کردند و به محضر ابنجماعة قاضىالقضات سوریه آوردند. شهید آنچنان از خود دفاع کرد که او نتوانست، دلیلى بر محکومیت او اقامه کند؛ لذا او را به قاضى برهانالدین حواله کرد که مالکىمذهب بود. خشم و غضب او علیه شهید لبریز شده بود؛ لذا بههمان پرونده ساختگى او را محکوم کرد؛ اما او را با دو قانون محاکمه نمود: به قتل آن عالم بزرگ حکم کرد و لباس آن داناى مظلوم را از تنش برکند و جامعه مقصرین بر تن او پوشاند و نیز دستور داد، جلاد سر از پیکرش جدا کند. در اینجا قانون اول پایان پذیرفت؛ اما چون نسبت به شهید خشمگین بود، قانون دوم را اجرا کرد و دستور داد نعش او را بر دار آویزان و سنگ بارانش کنند؛ سپس جسدش را آتش بزنند و خاکسترش را بر باد دهند.14 این نوع خشم و غضب است که امام(ع) مىفرماید: «مفتاح کلّ شرّ».
خشم بازدارنده حضرت موسى(ع)
حضرت موسى(ع) براى دریافت تورات 40 شب به میقات رفت و در غیاب وى قوم او از خداپرستى به گوسالهپرستى گرویدند.
فردى بهنام سامرى از میان آنان گوسالهاى را که تنها جسد بىجانى بود و صداى مخصوص گاو را همراه داشت، بهعنوان خدا معرفى مىکرد. آنگاه که جناب موسى(ع) به سوى قوم خود بازگشت و وضع اسفناک قوم خود را دید، عکسالعمل شدیدى در برابر گوسالهپرستان نشان داد که قرآن مجید، شیوه عمل او را چنین بیان مىکند: [وَلَمَّا رَجَعَ مُوسَى إِلَى قَوْمِهِ غَضْبَانَ أَسِفًا]15؛ هنگامى که موسى خشمگین و اندوهناک به سوى قوم خود بازگشت».
شیوه برخورد او این بود که با حالت خشمگین هنگامى که وضع زشت قوم خود را دید که تمام زحمات او را به هدر دادهاند، گفت: بدجانشینانى براى من بودید. حتّى سر برادر خود را گرفت و به سوى خود کشید. او نیز خودش را تبرئه کرد.
خشم و غضب او با اعتدال همراه بود و اگر از حد اعتدال بیرون بود، به کشتن جمعى مىپرداخت؛ ولى اظهار خشم به اینصورت و سخن گفتن تند با برادر، حاکى از آن است که خواست به قوم خود بفهماند که زشتترین عمل را انجام دادهاند و تصور نکنند که کار مکروهى را مرتکب شدهاند که توبه و بازگشت از آن، چندان مشکل نخواهد بود.
مدیران لایق آنگاه که از زیردستان خود کوتاهى در عمل را مشاهده کنند که موجب بههم ریختن نظام ادارى مىشود، با چهره گرفته و صداى بلند آنان را توبیخ مىکنند و خشم و غضب خود را اظهار مىکنند. این نوع واکنشها بهخاطر بازدارى آنان از تکرار عمل ناهنجار آنان است که لازمه مدیریت موفق است.
تعصب یا حمایت بىچون و چرا از چیزى
از نظر علماى اخلاق، «تعصب» یکى از رذائل اخلاقى است و مقصود از آن، حمایت بىچون و چرا از عشیره، نزدیکان، هموطن، فکر و اندیشه است.16
واژه «تعصب» از «عصب» بهمعنى «پى» گرفته شده است و عصب تارهاى سفید رنگى است که مغز را با اجزاى بدن پیوند مىدهد و انواع و اقسامى دارد که در کتابهاى طبى بیان شده است.17
در اینجا سؤالى مطرح است: چه رابطهاى بین «عصب» بهمعنى پى و تعصب بهمعنى حمایت بىچون و چراست که دومى از اولى اخذ شده است؟
پاسخ این است که عصب در لغت عرب، معنى جامعى دارد. ابنفارس مؤلف مقاییس اللغة در این مورد چنین توضیح مىدهد: «و[له] اصل واحد یدلّ على ربط شیء على شیء مستطیلاً أو مستدیراً؛ ثم یُفرّع ذلک فروعاً کله راجع إلى قیاس واحد».
«عصب یک معنى بیش ندارد که حاکى از ارتباط چیزى با چیزى است؛ خواه بهصورت مستطیل یا بهصورت دائره، سپس بر این معنى فروعى مترتب مىشود». آنگاه فروعى را متذکر مىگردد. از این بیان روشن مىشود که چرا پىهاى بدن انسان را اعصاب مىنامند؛ زیرا اعصاب سراسر بدن را فرا گرفته و نقش رابط و گزارشگرى دارد؛ هر حادثهاى که در اطراف بدن اعم از تلخ و یا شیرین رخ دهد، فوراً بهوسیله اعصاب به مغز مخابره مىشود و ادراک محقق مىگردد و در نتیجه عصب نقش رابط دارد. تا اینجا نامگذارى پىهاى بدن انسان به اعصاب روشن شد. اکنون باید ببینیم، چرا به حمایت همهجانبه، تعصب گفته مىشود. در پاسخ، چنین مىتوان گفت: دیرینهترین مظهر تعصب در جامعه بشرى، حمایت اعضاء از عشیره است و علت آن این است که فرد متعصب، خود را جزئى از آنها مىداند و ارتباط تنگاتنگ با عشیره دارد.
انسان بیاباننشین در مقابل زندگى شهرنشین، پیوسته مورد تهاجم قبایل دیگر است؛ لذا هر فردى بهحکم اینکه جزئى از عشیره هست و ارتباط کامل با آن دارد، خود را موظف به دفاع از آن مىداند؛ خواه عادلانه باشد یا ظالمانه و کلمه تعصب که از باب تفعّل است، حاکى از مبالغه در حفظ ارتباط و پیوند شخص متعصب است. سپس تعصب بهمرور زمان مصادیق دیگر نیز پیدا کرده است. به هر حمایت همهجانبه اعم از حق و باطل تعصب گفته مىشود؛ مانند دفاع از عقیده و مذهب، فکر و اندیشه و عشیره.
با این بیان دو مطلب روشن شد:
1. چرا به پىهاى موجود در بدن انسان اعصاب گفته مىشود.
2. چرا حمایت از هر چیزى تعصب نامیده مىشود.
اتفاقاً در حدیثى که از رسولخدا(ص) نقل شده، به آنچه که گفته شد، اشاره شده است.
«منَ کانَ فی قلبه حبّة مِن خردل مِن عصبیة، بعثَه إلیه یَوم القیامة معَ اعراب الجاهلیة».18
هر کس در قلب او بهاندازه خردلى از تعصب باشد، روز قیامت با اعراب جاهلیت مشهور مىشود.
«اعراب» جمعى است که مفرد ندارد و هرگز جمع عرب نیست و به مطلق بادیهنشین، اعراب گفته مىشود؛ خواه عرب باشد یا از نژاد دیگر. رسول گرامى(ص) از تعصب به مصداق بارز و روشن آن اشاره مىکند و آن تعصب اعراب جاهلیت است؛ زیرا بادیهنشینها نسبت به قبیله و عشیره خود، بهخاطر ارتباط تنگاتنگ، کمال تعصب را داشتهاند.
تعصب از رذایل اخلاقى است
در آیات و روایات از تعصب، سخت نکوهش شده است. قرآن آن را نوعى نخوت جاهلى مىخواند؛ چنانکه مىفرماید: «فِی قُلُوبِهِمُ الْحَمِیَّةَ حَمِیَّةَ الْجَاهِلِیَّةِ»؛19 در قلوب آنان خشم و نخوت جاهلیت حاکم است.
امیرمؤمنان شیطان را پیشواى متعصبان و سرسلسله مستکبران مىداند چنانکه مىفرماید:
«فافتخر على آدم بخلقه وتعصبّ علیه لأصله فعدو اللّه امام المتعصبین، وسلف المستکبرین الّذی وضع اساس العصبیة»20.
«ابلیس بر آدم بهخاطر آفرینش خویش، فخرفروشى کرد و بهخاطر خلقت خود در برابر آدم، تعصب را پیشه ساخت؛ این دشمن خدا پیشواى متعصبان و سرسلسله مستکبران است که اساس تعصب را پىریزى کرد».
..............................................
پی نوشتها
1. کافی 2 / 307، کتاب الایمان والکفر، حدیث 7.
2. کافی 2/306، باب الایمان والکفر، حدیث 1.
3. مقصود شایسته است.
4. کافی: 2/307، باب الإیمان والکفر، الحدیث 7.
5. یوسف: 8.
6. النساء: 54.
7. بقره: 109.
8. کافى: 2/463 باب ما رفع عن الأمة، حدیث 2.
9. تهذیب الأخلاق وتطهیر الأعراق: 164، جامع السعادات: 1/323.
10. کافی 2/303، باب الإیمان والکفر حدیث 3.
11. «تد فی الأرض قدمک» نهج البلاغه، خطبه 11.
12. کافی، 2/302، 303، باب الایمان والکفر، حدیث 1 و 3.
13. کافی، 2/302، 303، باب الایمان والکفر، ح 3.
14. کتاب حسد، تألیف آیتاللّه سیدرضا صدر.
15. اعراف،150: آیه را در مصحف مطالعه بفرمایید.
16. جامع السعادات: 1/401.
17. لغتنامه دهخدا مدخل عصب.
18. کافی: ج 2، 308 کتاب الإیمان والکفر، ج 3.
19. سوره فتح، آیه 26.
20. نهجالبلاغه (صبحى صالح)، ص 286.