نگاهی به شخصیت «جامع و اثرگذار» آیتالله محمد یزدی(ره) قبل و بعد از پیروزی انقلاب اسلامی
آیت الله یزدی، رئیس جامعه مدرسیین حوزه علیمه قم و عضو مجلس خبرگان رهبری، یکی از مبارزین برجسته قبل از انقلاب بود و در طول دوران انقلاب اسلامی خدمات ارزنده ای را به کشور ارائه کرد؛ که از آن جمله می توان به ریاست دادگاه انقلاب اسلامی قم، ریاست دفتر امام(قد) در قم، نمایندگی مجلس خبرگان قانون اساسی، عضویت در شورای بازنگری قانونی اساسی، ریاست قوه قضائیه با حکم مقام معظم رهبری در دو دوره پنج ساله، نمایندگی رؤسای سه قوه در هیأت سه نفره حل اختلاف بین مرحوم رجایی و بنی صدر، نمایندگی مجلس خبرگان رهبری، نائب رئیس و قائم مقام اجرائی جامعه مدرسین حوزه علمیه قم، عضویت در دوره چهارم و پنجم شورای عالی حوزه های علمیه و ریاست دوره پنجم آن شورا، اشاره کرد.
هفتهنامه افق حوزه به مناسبت سومین سالگرد ارتحال آیتالله محمد یزدی(ره) منتخبی از زندگی خودنوشت این فقیه و مجاهد پارسا را که از سوی دفترجامعه مدرسین حوزه علمیه قم دریافت نموده است در ویژهنامهای با عنوان «فقیه جامع واثرگذار» برای اولینبار منتشر میکند.
شـرح زنـدگـی
این متن خلاصهای از شرح زندگی و الطاف بیکران الهی است که در فرصت ماه رمضان سال 1438 هجری قمری مصادف با سال 1396 شمسی نوشته شد.
... نوشتة خودِ شخص، گویاتر است برای معرفی او تا گفته و نوشته دیگران؛ چراکه نوشتههای دیگران معمولاً تحت تأثیر فضا و شرایط اجتماعی یا تندروی و تملّق و چاپلوسی است و یا کندروی و حسادت.
قصهگویی و تاریخنگاری ساده، اگر مشتمل بر نکات آموزنده نباشد، کار خوبی نیست و ضایعکردن وقت دیگران است؛ بنابراین، بدیهی است که شرح زندگی، اگر نکات آموزنده داشته باشد، خوب است.
دوران کودکی و شرح وضعیت خانوادهپدربزرگم و برادرش، دو برادر بودند که از یزد به اصفهان مهاجرت کردند و در این سفر یک ماه در راه بودند. یکی مشغول تحصیل و دیگری به کار بافندگی مشغول شد. محصل مهاجر، محمدعلی نام داشت و طولی نکشید که به طلبه فاضل یزدی معروف شد. روزی یک کشیش مسیحی برای تبلیغ به اصفهان آمد و رئیس حوزه علمیه اصفهان، آقانجفی معروف، شیخ یزدی را برای مصاحبه و گفتوگو با او انتخاب کرد که در این مباحثه، وی پیروز شد و این کار، شیخ را معروف کرد. شیخ یزدی مورد حمایت قرار گرفت. او، امام جماعت یک مسجد در محله سیداحمدیان و نیز عضو مجمع روحانیون شهر اصفهان شد.
در یکی از جلسات هفتگی علمای شهر، یکی از اعضا گفت: این جلسه چه خاصیتی دارد که ما دور هم جمع میشویم، قلیان میکشیم و گز میخوریم؟ پس این جلسه، جلسه گزّیه است و بلااثر! شیخ یزدی گفت: درست است. درون جلسه همین است؛ اما در بیرون، مسئولان شهر، از والی و قاضی و دیگران، نگران هستند که آقایان در این جلسه چه تصمیمی گرفتهاند. قدر جلسه را بدانیم که نفس اجتماع ما، حتی در بُرد کارمان در محلههای شهر اثر دارد.
بنده در نهم مهرماه یکهزار و سیصدوده (1310) هجریشمسی در چنین خانهای من به دنیا آمدهام. شیخ یزدیِ پدربزرگ، مرا دیده و در دامان گذارده؛ ولی من او را در یاد ندارم و او را مردی بزرگ، خودساخته، ملّا و دانشمند میدانم که از نوشتههای او در حاشیه کتابهای وقفشده، او شناخته میشود.
دوران رضاخان قلدر - شاه ایران- فرا میرسد و او بهدستور اربابان انگلیسیاش، با دین و روحانیت درمیافتد، با حجاب مخالفت و کشف حجاب را رسمی و عملی میکند، با روضهخوانی و عزاداری سخت برخورد میکند و با روحانیت درگیر میشود.
شیخ یزدی از جهان میگذرد و در تکیه ملک تخت فولاد اصفهان به خاک سپرده میشود. به احترام او، فقط به پسر بزرگش - که عموی من حساب میشود - اجازه معمم بودن داده میشود. پدرم در شرایط سخت زندگی قرار میگیرد. یکی از دوستان پدرش به او میگوید: باید سختی را تحمل کرد؛ ولی درس و بحث را رها نکن. زندگی فقیرانه و سخت و حفظ رشته آخوندی را شاهد بودم تا سن هشت- نهسالگی که مرا به مکتب گذاشتند.
دوران طلبگیکتابهای جامعالمقدمات و نصابالصبیان را که مربوط به مراحل اول تحصیل بود، نزد پدر آموختم و اصرار میکردم که چون دیگر طلاب در مدرسه حجره بگیرم و شبخواب مدرسه شوم و از اساتید مدارس استفاده کنم. با درخواست اولم موافقت شد و در مدرسه کاسهگران که در بازار معروف به «بازار اسبان» بود و در نزدیکی مسجد جامع شهر و مقبره مرحوم مجلسی قرار داشت، حجره گرفتم؛ اما شبها باید به منزل میآمدم.
مدرّس، رئیس محترم و سید بزرگواری بود که گویا درس خارج میگفتند و یک حجره خاص بهعنوان متولی داشتند. قسمت زیادی از مقدمات را در این مدرسه گذراندم. خاطرات فراوانی هم از آنجا دارم که یکی را نقل میکنم:
نمیدانم خادم مدرسه چه خطایی کرده بود که مدیر محترم او را صدا زد. آمد جلوی درب اتاق سید محترم. مدیر آمد، لب ایوان حجره ایستاده و با صدای بلند، خطاب به او گفت: «ای آقای...! اما در بیان کلمهای برای توصیف خادم مدرسه متوقف شدند. لحظهای گذشت. بالأخره گفت: ای مرد حسابی! چرا این کار را کردی؟» اینجا بود که کنترل زبان و خشم و برخورد با زیردستان را اولینبار من از مدیر محترم این مدرسه آموختم.
حال شرایط اجتماعی عوض شده است. با اصرار خودم، حجرهای در مدرسه ملّاعبدالله گرفتم و موافقت شد که شبها را در مدرسه بمانم. روزها پدرم یک درس خارج را که در این مدرسه بود، شرکت میکردند. یک رفیق داشتند که در حجره ورودی آن ساکن بود. بیشتر ظهرها در مدرسه در این حجره میماندند و ناهار اعیانیِشان، سیرابی بود که از جلوی در مدرسه و بازار میگرفتند.
مدرسه ملّاعبداللهمدرسهای است قدیمی، دوطبقه، تقریباً مخروبه، طلبة شبخواب دارد. بیش از سه- چهار حجره آن مشغول نیست. یک نهر بزرگ آب از وسط آن عبور میکند. پلهای روی این نهر چند قطعه سنگ بزرگ است که با احتیاط باید از روی آن عبور کرد.
وضع سرویس بهداشتی آن، بسیار بد و غیربهداشتی بود؛ چون مدرسه در بازار بود و بیشتر بازاریان هم، از آن استفاده میکردند. چندین توالت و چند حوضچه جنب آن، یک کُر آب داشت. البته بیشتر از آفتابه استفاده میکردند...
مدرسه چند طلبه داشت. آقای اردکانی هم، پیش از ظهرها یک درس میگفت که پدرم در آن درس حاضر میشدند. یک روز هم مرا صدا زدند و خواستند، مرا امتحان کنند. پرسیدند: «تتری» چه صیغهای است؟ که من نمیدانستم، از «وتری» اعلال شده؛ یعنی یکی پس از دیگری. بههرحال، من طلبه این مدرسه بودم؛ اما یک درس لمعه را که در مدرسه جدة بزرگ توسط یکی از علمای نجفآباد تدریس میشد، شرکت میکردم و یک درس تصریف؛ بالأخره سطح را در مدارس بیرون شرکت میکردم.
غذای طلبگیاکثر طلابی که از روستا بودند و صبح شنبه تا عصر چهارشنبه در مدرسه بودند، هرهفته یک بقچه نان محلی و کمی حلوا، پنیر، ماست چکیده و امثال آن داشتند و نانی از شهر نمیخریدند و اصولاً نانهای محلی روستائیان که از گندم محل خودشان فراهم میشد، عطر و طعم خاصی داشت و بسیاری از روستائیان، نان خشک محلی میآوردند و در برابر، قند و چای و لوازم دیگر را تهیه میکردند. در مسیر من از مدرسه به خانه، چند مغازه بود که شغلشان خرید و فروش این نوع نانها بود؛ اما من که شبهای پنجشنبه و جمعه منزل میرفتم، غالباً نان بازاری با حلوا ارده را که قالبهای لوزی شکل خاصی داشت، با پنیر میخوردم. در منزل هم خبری از چلو و خورش و غذاهای امروزی نبود. اگر پختنی بود، آبگوشت نخود آب بود و برنج مربوط به شب عید نوروز بود و شاید اکثر مردم همینطور بودند. چوبخطی برای قصاب و نانوا داشتیم که هر نوبت، دو سیرونیم یا دویستوپنجاه گرم که دهنار میگفتند، از قصاب گوشت میگرفتیم و چون پول نداشتیم، یک خط با کاردش روی آن چوبخط مشخص میگذاشت؛ یعنی یکذره از چوب را ردیف قطع میکرد و این غذای خانواده چند نفری بود و اکثر اوقات حاضری میخوردند؛ مثلاً نانوپنیر و انگور. وضع کسب و کار و اقتصاد را از تاریخ زمان باید پرسید. طبعاً وضع روحانیان یا طلاب معلوم است که با چه سختیهایی ایام را میگذراندند.
در یزد، به حجره یک طلبه- که فامیل ما بود- رفتم. یک کاسه نان و کشک داشت که قسمتی خورده شده بود. آن را آورد که من هم استفاده کنم. این بخش بحث را جداگانه خواهم آورد؛ انشاءالله.