هفته‌نامه سیاسی، علمی و فرهنگی حوزه‌های علمیه

نسخه Pdf

• حجت‌الاسلام والمسلمین محمدنقی رفعت‌نژاد، دوست دوران حوزه علمیه ودبیرستان

• حجت‌الاسلام والمسلمین محمدنقی رفعت‌نژاد، دوست دوران حوزه علمیه ودبیرستان

  کمال جاودان درعلم، عشق و شهادت
​​​​​​​
 در روزگاری که عشق به دانستن و جست‌وجوی حقیقت، مسیر زندگی جوانان را روشن می‌کرد، کمال قاسمی یکی از آن ستارگانی بود که در آسمان علم و ایمان درخشید و در نهایت، در راه عشق حقیقی‌اش به شهادت رسید و جاودانه شد.
 آشنایی من با کمال قاسمی به دوران دبیرستان بازمی‌گردد؛ زمانی که هردو در انجمن اسلامی دبیرستان محمدجعفر معنوی فعالیت می‌کردیم. او جوانی بود که عطش دانستن، در نگاهش می‌درخشید و اشتیاق به شناخت حقیقت، لحظه‌ای رهایش نمی‌کرد. شب‌های طولانی را در کنار دیگر دوستان، ازجمله یعقوب دیلمقانی، یحیی عقیلی و شهید رضا صفری، در کتابخانه مدرسه، مسجد جنرال و حتی در خانه‌های‌مان، غرق در مباحثات علمی و دینی می‌گذراندیم.
 کمال نه‌تنها اهل مطالعه بود؛ بلکه دلش برای حقیقتی فراتر از صفحات کتاب می‌تپید. دعای «یا حجةبن الحسن، عجل علی ظهورک»، ورد زبانش بود؛ گویی از همان ابتدا، مسیر خود را یافته بود؛ مسیری که به‌روشنی در علم، ایمان و در نهایت، شهادت ریشه داشت.
 اوایل سال ۱۳۶۱ بود که من به حوزه علمیه ولی‌عصر(عج) تبریز پیوستم. کمال نیز بین دوراهی بزرگی قرار داشت؛ دانشگاه یا حوزه؟ پدرش اصرار داشت که او راه دانشگاه را در پیش بگیرد؛ اما دل کمال جای دیگری بود. دوست داشت طلبه شود و خود را وقف خدا کند؛ اما احترام به پدر برایش مهم‌تر بود. روزها در مغازه به پدر کمک می‌کرد؛ اما ذهنش در میان صفحات کتاب‌های معرفتی سیر می‌کرد.
 برای حل این کشمکش درونی، به حاج‌آقا بنابی متوسل شدیم تا میان او و پدرش وساطت کند. کمال نجیبانه گوش می‌داد؛ اما چشم‌هایش چیزی دیگر می‌گفتند. عشق او به مسیر الهی، چیزی نبود که بتوان آن را سرکوب کرد.
 زمان می‌گذشت و انقلاب، رنگ و بوی تازه‌ای به خود می‌گرفت. کمال دیگر آن نوجوان کنجکاو کتابخانه نبود؛ او جوانی آماده‌ حرکت بود. زمزمه‌های جنگ از مرزها می‌آمد و او احساس می‌کرد که دیگر زمان انتخاب فرا رسیده است.
 اوایل انقلاب، وقتی از مدرسه برمی‌گشتیم، به پای سخنرانی‌های مرحوم آیت‌الله قره‌باغی در اطراف مسجد حاجی‌جواد می‌رفتیم. گاهی در جلسات تفسیر قرآن و نماز جماعت شرکت می‌کردیم؛ اما این‌ها برای کمال کافی نبود. او می‌خواست در میدان باشد.
 روزی که او را بدرقه کردیم، نگاهی در چشمانش بود که هنوز هم در خاطرم زنده است؛ برقی از یقین و اشتیاق. او با لبخندی آرام اما قاطع گفت: «اگر رفتیم و برنگشتیم، ما را فراموش نکنید.»
 کمال رفت و دیگر بازنگشت؛ اما نامش، نگاهش، سخنانش و آرمانش هنوز در گوش جان‌مان زنده‌اند. هنوز هم وقتی به باغ رضوان می‌روم و کنار مزارش می‌ایستم، خاطرات روزهایی که باهم در آنجا از صفات متقین و خطبه همام می‌خواندیم، در ذهنم جان می‌گیرند. کمال عاشق شهادت بود. بارها کنار مزار شهدا می‌نشست و با حسرت می‌گفت:
«خدایا، نصیب ما هم بفرما... آیا روزی خواهد رسید که ما را هم به این گلزار بیاوری؟»
و خدا دعایش را مستجاب کرد.

برچسب ها :
ارسال دیدگاه