هفته‌نامه سیاسی، علمی و فرهنگی حوزه‌های علمیه

نسخه Pdf

شهید قاسمی از نگاه دوستان طلبه

شهید قاسمی از نگاه دوستان طلبه

یحیی عقیلی، نویسنده و پژوهشگر از دوستان دوران دبیرستان و حوزه علمیه

  خاطراتی با کمال در پارک ساعت
 وقتی به روزهای اوایل انقلاب فکر می‌کنم، یاد چهره‌ای می‌افتم که برای من و خیلی از هم‌سن و سال‌ها، نه‌تنها یک دوست، بلکه یک معلم و یک الگو بود. کمال قاسمی، شهید گران‌قدری که در دل آتش جنگ و انقلاب، اخلاق، ایمان و صداقت را به ما آموخت. او که در کنار تمام سختی‌ها و مبارزات، همچنان دلش روشن بود و دستش دراز به سوی علم و فرهنگ.
 دبیرستان معنوی ارومیه، جایی که در آن روزها همه چیز به‌نوعی دگرگون بود، محلی بود که ما با هم آشنا شدیم. وقتی انجمن اسلامی را با کمک کمال و دوستان دیگر تشکیل دادیم، این تنها یک اقدام سیاسی یا اجتماعی نبود؛ بلکه جرقه‌ای بود برای تغییراتی که نه فقط در دنیای بیرون، بلکه در دل‌های ما شکل گرفت. انجمن، بیشتر از یک پناهگاه برای فعالیت‌های علمی و مبارزاتی، تبدیل به مکانی برای رشد معنوی شد.
 یادم هست که چطور یک روز تصمیم گرفتیم برای تقویت روحیه‌مان، یک کتابخانه کوچک راه‌اندازی کنیم. کنار آن، فروشگاهی کوچک برای کمک به دانش‌آموزان که نیاز به منابع آموزشی داشتند. در آن زمان، کتاب‌های علمی و مذهبی برای ما حکم جان‌پناه را داشت. ما در دل این انجمن با هم می‌جنگیدیم، نه‌تنها با گروه‌های سیاسی چپ و کمونیستی؛ بلکه با ناآگاهی و بی‌توجهی به علم و معرفت.
 کمال قاسمی یک شخصیت منحصربه‌فرد بود. او نه‌تنها در مبارزات بیرونی، بلکه در مواجهه با سختی‌های روزمره، همیشه مقاوم بود. اخلاقش، رفتار بی‌ریایش و عزم راسخش در درس‌خواندن و خدمت به دیگران، برای همه ما یک الگو بود. او همیشه می‌گفت: علم، سلاحی است که هیچ قدرتی نمی‌تواند آن را از دست شما بگیرد و درست همان‌طور که می‌گفت، هیچ‌وقت از درس و دانش عقب نمی‌ماند.
 چندین بار با دوچرخه‌اش برای تفریح و درس‌خواندن، کنار هم به پارک ساعت در نزدیکی فلکه مجسمه سابق ارومیه می‌رفتیم. جایی که همیشه از آنجا، به سمت روشنایی حرکت می‌کردیم. در دل آن پارک، در کنار هم درس می‌خواندیم و ایام تعطیل تا دیروقت، در مورد مسائل مختلف، صحبت می‌کردیم. کمال همیشه حرف‌های ساده ولی عمیقی می‌زد. گاهی نصیحت می‌کرد و گاهی از آینده و از انسانیت می‌گفت. در هر کلمه‌اش، دغدغه‌ای برای بهترشدن، برای خدمت به مردم و برای ایجاد تغییرات بزرگ در جامعه بود.
 کمال برای من و خیلی از جوانان آن روزگار، یک دوست صمیمی و هم‌فکر بود؛ ولی بیشتر از همه، او یک آموزگار واقعی بود که در میان دود و خون و جنگ، ما را به سمت حقیقت و آگاهی هدایت می‌کرد. با او که بودی، به‌راحتی می‌توانستی مسیر درست را پیدا کنی. هیچ‌وقت فراموش نمی‌کنم که می‌گفت: زندگی مثل دوچرخه ‌است، باید توازن را حفظ کنی تا نیفتی.
 کمال قاسمی دیگر بین ما نیست؛ اما یاد و راهش هنوز زنده است. امروز که نگاه می‌کنم، می‌بینم که همان راه را ادامه داده‌ایم؛ با همان آرمان‌ها، با همان انگیزه‌ها و با همان عشق به حقیقت و آزادی. شاید کمال قاسمی دیگر در کنار ما نباشد؛ اما او در دل هرکدام از ما زندگی می‌کند.
او به ما آموخت که تنها با ایمان، ایثار و تلاش بی‌وقفه می‌توان در برابر سختی‌ها ایستاد. ان‌شاءالله که بتوانیم راهش را ادامه بدهیم و به همان‌گونه که او به ما آموخت، برای دیگران چراغی باشیم در این دنیای پر از تاریکی.

  کمال همحجرهای مهربان من
 صدای آرام ورق‌زدن کتاب در سکوت حجره می‌پیچید. چراغ کم‌‌نور گوشه‌ اتاق، سایه‌ قامت بلند کمال را روی دیوار می‌انداخت. از همان روزهای اول سال تحصیلی1362 که وارد حوزه علمیه ولی‌عصر(عج) تهران شدم و با او هم‌‌حجره گشتم، دریافتم که اهل سکوت است؛ کم‌حرف، متین و درون‌گرا. مسئولیت حوزه بر عهده حجت‌الاسلام والمسلمین حاج شیخ مجید بنابی بود و من، مانند دیگر طلبه‌ها، روزها را به درس و مباحثه می‌گذراندم؛ اما کمال جور دیگری بود؛ او گویی در عالمی دیگر سیر می‌کرد.
 شب‌ها، وقتی چراغ‌های حوزه خاموش می‌شد و حجره‌ها در سکوتی سنگین فرو می‌رفتند، از خواب که بیدار می‌شدم، سایه‌ کمال را می‌دیدم که در تاریکی نشسته، قرآنی در دست گرفته و آرام زیر لب زمزمه می‌کند. گاهی نیز در سجده‌ای طولانی فرو می‌رفت؛ آن‌قدر طولانی که گمان می‌کردم، در سجده خوابش برده است؛ اما وقتی نگاهش می‌کردم، شانه‌هایش آرام می‌لرزید. اشک‌هایی که بر جانمازش می‌چکید، گواه دلی بود که در آتش عشق الهی می‌سوخت.
 او هیچ‌‌گاه از عباداتش سخن نمی‌گفت. اگر از او درباره شب‌زنده‌داری‌هایش می‌پرسیدم، لبخندی می‌زد و موضوع را عوض می‌کرد؛ اما چگونه می‌توانست، چیزی را پنهان کند که در وجودش موج می‌زد؟ رفتار و نگاهش، حضور آرامش‌بخشش و آن سکوتی که بیش از هزاران سخن، از عمق معنویت او حکایت می‌کرد، همه نشان از رازی داشت که در دل نگه می‌داشت.
 گاهی اوقات، وقتی از مطالعه خسته می‌شدم و گوشه‌ای می‌نشستم، مخفیانه نگاهش می‌کردم. کتاب در دستانش می‌چرخید؛ اما گویی حضورش در جای دیگری بود؛ شاید در عالمی فراتر از این حجره‌ کوچک. هیچ‌گاه ندیدم که وقتش را بیهوده بگذراند؛ یا کتابی در دست داشت یا در نماز بود و یا در سکوتی پرمعنا، غرق در افکاری که کسی از آن‌ها خبر نداشت.
 کمال برای من نه فقط یک هم‌حجره، بلکه درسی از زندگی بود. درسی از اخلاص، سکوت و پرواز در عالمی که درک آن برای بسیاری دشوار بود. شاید تقدیر این بود که او زودتر از ما پر بکشد؛ اما یادش در آن حجره‌ کوچک و میان صفحات کتاب‌هایش برای همیشه زنده خواهد ماند.
 شبی که برای همیشه رفت، حجره‌ ما در سکوتی غریب فرو رفت؛ اما هنوز هم، گاهی شب‌ها که از خواب می‌پرم، حس می‌کنم سایه‌ای آرام در گوشه‌ حجره نشسته، در تاریکی قرآن می‌خواند و سجده‌ای طولانی را آغاز می‌کند که انتهایش، چیزی جز پرواز نیست.
 
 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه