![هجـرت به قم](/content/newspaper/Version780/2/Page2/newspaperimgl_780_2.jpg?width=1500&crop=558,109,876,1255)
هجـرت به قم
من هنوز سطح را تمام نکرده بودم که نام قم و آمدن آیتالله بروجردی(قد) و رشد حوزه قم مطرح شده بود. من هم در سن شانزده، هفدهسالگی بودم و اصرار داشتم که باید بروم قم؛ اما پدرم مهربان و مخالف است. میگوید: من مسن و فرسوده شدهام، مسجد و محرابی دارم؛ در محله پاییندروازه که زیر محله سیداحمدیان قرار دارد، چند جلسه روضه خانگی هم هست، حوزه علمیه هم که تو بتوانی از آن استفاده کنی، هست؛ بمان و کمک ما باش و درسات را هم بخوان. من هم با خستگی از وضع حجره و مدرسه و رفتوآمد خانه، اصرار میکردم. پدر هم بهخاطر مسجد یا هر دلیل دیگری، هر روز در یک خانه بود. بالأخره دست به دامان آقای حاج سیداحمد شدم؛ کسی که چندسالی بود، از یزد به اصفهان آمده، او هم خودش وضع خوبی ندارد و در خانههای اجارهای زندگی میکند؛ اما مورد احترام پدر است و با هم خیلی رفیق هستند. بنابراین، از او خواستم که وساطت کند و پدرم را راضی کند که من به قم بروم.
تا بالأخره یکروز که هر دو در تنگدستی سختی بودند و منتظر شهریه ناچیزی بودند که از آقایان داده میشد، در منزل ایشان و در حضور خود من، به پدرم خطاب کردند و گفتند: آشیخ علی! اگر میخواهی پسرت رشد کند و به جایی برسد، بگذار برود و اگر میخواهی مثل خودت هدر رود …، نگهاشدار! همانجا پدرم به احترام ایشان گفتند: مانعی ندارد، با مشکلاتی که هست، من مخالف نیستم. موافقت پدر بهدست آمد.
شرایط وسایل نقلیه و برونشهری آنروز؛ یعنی سال تقریباً یکهزار وسیصد وبیست وپنج و راهها و امکانات و ناامنیها را تاریخ ثبت کرده: جادهها همهجا شوسه، گردوخاک ماشینها، تانکر نفتکش یا اتوبوسهای دماغدار موتور جلو. وسیله کم بود. از اصفهان به قم، یکروز و از تهران به مشهد، سهشبانهروز راه بود. از آسفالت در شهرها خبری نبود؛ تا چه رسد جادههای برونشهری. در اصفهان، مأموران شهرداری باید روزی دوبار از جوهای دو طرف خیابان، با ظرفهای مخصوص به خیابان آب بپاشند. در فصل زمستان، با تولید گِل در کوچهها و خیابانها، بهخاطر وجود سگها در کوچه یا خیابانها، مسئله مهم پاک و نجسی در رفتن به مسجد معضلی بود. محتاطین، کفش خود را برای رفتن به مسجد عوض میکردند.
![](file:///C:/Users/MSI/AppData/Local/Temp/msohtmlclip1/01/clip_image001.png)
ازنظر مالی، سخت در مضیقه بودم. شخصی بهنام آقای سیداسدالله در همین راهرو یک فروشگاه باز کرده بود که همه سرمایهاش به چند تومان نمیرسید! شرایطی رسید که از این آقا بهاندازه یکریال نسیه نخودچی گرفتم و گذراندم. مُهر نان خالی از طرف آیتالله مرعشی نجفی(قد) داده میشد که کمک بود تا نوبت امتحان رسید و در حجره آقای صاحبالداری، کنار کتابخانه طبقه دوم ـ که محل دید و بازدید اعلام بود و کارهایش به دست آقای صاحبالداری بود ـ امتحان دادم؛ از لمعه و قوانین و قبول شدم و قرار شد، جایی به ما بدهند. پس از مدتی، میبایست در همان حجرة دست چپی کوچک، دونفری بمانیم. پس از چندماه اقامت در یک حجره پایین، در کنار زاویه جنوب غرب مدرسه، در کنار درِ یک مدرسه آموزش و پرورش که به آنجا باز میشد، به همراه دو نفر، به یک حجره سه نفری منتقل شدم. حجرات فیضیه، یک در، دو پنجره در دو طرف و یک صندوقخانه برای خاک زغال زمستان داشت و نیمی زیلو و نیمی حصیر بود؛ در آنجا استقرار پیدا کردیم.
![](file:///C:/Users/MSI/AppData/Local/Temp/msohtmlclip1/01/clip_image002.png)
در حجرة سهنفری که بودیم، کارها تقسیم شد. هرروز صبح زود قبل از نماز صبح در مسجد بالاسر حرم مطهر حضرت معصومه(س) یک مباحثه داشتیم و بعد، برای صبحانه به حجره میآمدم و گرم درس و بحث بودم. در ماه هم، پانزدهتومان شهریه داشتم؛ یعنی روزی پنجریال! شرایط مدرسه سخت بود. روزی یک کوزه آب آشامیدنی سهم داشتیم که سقّا از آبانبار دارالشفا میآورد. حوض وسط مدرسه هم، ماهی یکبار از آب رودخانه سرکشی میشد. در پاشورهای داخل حوض، بچه گذاردن قورباغه را شاهد بودیم. وضع سرویس بهداشتی اینجا هم بسیار بد و شرمآور بود؛ ولی یک در به رودخانه داشت که از آب آن میشد، استفاده کرد.
شهر قم، آب و برق و راه و تلفن و دیگر امتیازاتی که امروز دارد، نداشت. برای آب آشامیدنی، هر خانه یک آبانبار داشت و بهنوبت از آب رودخانه که در جویهای شهر جریان مییافت، آبگیری میکردند و میراب در سطح شهر، بر توزیع آن نظارت داشت؛ البته در سطح شهر، چند آبانبار معروف و بزرگ بود که ظرفیت زیادی داشت و از پلههای زیادی باید پایین میرفتی و از شیر آب زیر آن، که خنک و صاف بود، استفاده میشد. معروفترین آبانبار، دارالشفا بود و آبانبار نزدیک صحن حضرت معصومه(س) که در طرح توسعه مسجد اعظم و اطراف حرم تخریب شد. در تابستانها، از اراک یخ یخچالی میآوردند.
برچسب ها :
ارسال دیدگاه