هفته‌نامه سیاسی، علمی و فرهنگی حوزه‌های علمیه

روایتی روان از خاطرات شهدای  والامقام: چمران، آوینی، قنوتی و تلخ و شیرین‌های دوران اسارت

روایتی روان از خاطرات شهدای  والامقام: چمران، آوینی، قنوتی و تلخ و شیرین‌های دوران اسارت

گفت‌وگو با حجت‌الاسلام والمسلمین عیسی نریمیسا، رزمنده و آزاده دفاع مقدس   بخش اول

به مناسبت هفته دفاع مقدس خبرگزاری حوزه طی گفت‌و‌گویی با حجت‌الاسلام والمسلمین عیسی نریمیسا، از رزمندگان دفاع مقدس و از آزادگان سرافزار ایران اسلامی به بیان خاطراتی از شهید چمران، آوینی، روحانی شهید محمد حسن شریف قنوتی و مسجد جامع خرمشهر پرداخت که بخش اول این گفت‌و‌گو را تقدیم نگاه شما خواهیم کرد.


  در ابتدا ضمن خیرمقدم به حضرتعالی، دوست دارم معرفی مختصری از خودتان داشته باشید تا انشاءالله سؤالات بعدی را خدمتتان باشیم.
بسم‌الله الرحمن الرحیم - عیسی نریمیسا، متولد شهر امیدیه در استان خوزستان و بزرگ شده آنجا هستم.
چند سالی هم در وقایع انقلاب بودم و در سن ۱۸-۱۷ سالگی به حوزه علمیه قم آمدم.

 چه سالی؟
اواخر سال ۱۳۵۸ بود که به حوزه‌ علمیه‌ قم آمدم تا اینکه تجاوز عراق به ایران شروع شد و پس از آن به جنوب رفته و در جنگ مشارکت داشتم.

  طبق خاطراتی که ما از جنابعالی شنیدیم، شما از ابتدای جنگ و داستان خرمشهر در این شهر حضور داشتید. از حال و هوا و اتفاقات آن روزها برای ما بفرمایید.
بنده تابستان را در قم حضور داشته و در حجره‌ دوستان زندگی می‌کردم.
بعد از مدتی تصمیم گرفتم، مستقل شده و حجره جداگانه‌ای داشته باشم؛ به‌همین دلیل به امیدیه رفتم تا مقداری اثاثیه برای خود بیاورم؛ اما پس از حضور، مشاهده کردم که بچه‌های سپاه، از درگیری‌های جنوب کشور صحبت می‌کنند.
از وضعیت منطقه سؤال کردم، پاسخ دادند که درگیری مرزی داریم و چند شهید هم داده‌ایم و در خود خرمشهر نیز ستون پنجم، حضور داشته و شاهد انفجاراتی هستیم.
پس از شنیدن این اخبار، به سپاه رفته و چون از قبل با شهید اسماعیل دقایقی که بعدها فرمانده تیپ سپاه بدر شد، آشنا بودم، سراغ او را گرفتم؛ اما ایشان حضور نداشت و بچه‌های سپاه هم گفتند که این مأموریت، مختص سپاه است و در روزهای اول فکر می‌کردند که سپاه به‌تنهایی می‌تواند جنگ را اداره ‌کند.
آن‌ها حاضر نشدند که ما را با خودشان به منطقه ببرند؛ به‌همین دلیل، سوار ماشین‌های سواری کرایه‌ای شدم و به پل‌نو خرمشهر رفتم.
تقریباً سوم مهرماه سال ۱۳۵۹ بود که به منطقه‌ درگیری‌ در پل‌نو رسیدم.
پل‌نو یک پلی است که بر روی نهر عرایض قرار دارد.
نهر عرایض از نهر خیّن و از غرب خرمشهر می‌آید. آب خیلی از نخلستان‌های آنجا با آب این نهر آبیاری می‌شود.
درگیری‌ها به اینجا رسیده بود و بنده از همان پل‌نو وارد مصاف با دشمن شدم.
در ابتدا چند روزی را با بچه‌های سپاه محل‌مان در پل‌نو بودیم. در آن روزها، وقایع زیادی اتفاق افتاد و درگیری‌هایی بود و شاید به‌اندازه‌ یک کتاب در همان دو هفته‌ای که در پل‌نو بودیم، حرف برای گفتن باشد.
بچه‌ها به‌لحاظ این‌که شهید و زخمی زیادی دادند، رفتند و من ماندم. در آن روزها گروه‌هایی را درست کرده و یا به گروه‌ها ملحق می‌شدم و این گروه‌ها هم، شهید شده و تمام می‌شدند و مجدد گروه‌های دیگری درست می‌کردیم.

  آتش بهاختیار عمل میکردید یا سپاه برای دفاع، برنامهریزی داشت؟
نه، آتش به‌اختیار بود و اصلاً جنگ فرماندهی واحدی نداشت.
هر گروهی که از شهرستانی یا گروه اعزامی از سپاه و یا جایی می‌آمد و خودشان با هماهنگی‌های جزئی وارد منطقه‌ای می‌شدند که دشمن به آنجا نفوذ کرده بود که سرانجام به سقوط خرمشهر منجر شد.
بد نیست در اینجا بگویم که ما روی پل‌نو می‌جنگیدیم. الآن که به پل‌نو می‌روید، نخلستانی ندارد؛ ولی آن زمان مملو از نخلستان‌ها بود.
وقتی روی پل‌نو بودیم، شهید چمران(ره) با یک جیپ ارتشی روباز آمدند و دو نفر هم همراه ایشان بودند. ما در آنجا از نفوذ تانک‌های زرهی دشمن جلوگیری می‌کردیم.
بنده یک آرپی‌جی داشتم. بعضی از تانک‌های دشمن را زده بودیم و تانک‌ها دیگر نزدیک نمی‌شدند و از دور شلیک می‌کردند.
تعدادی از رزمندگانی مثل ما که در نخلستان پخش بودند، موج اول حمله‌ دشمن را که با تانک‌ها آمده بودند، پس زدیم؛ به‌نحوی که اینها تا ورودی‌های شهر رسیده بودند؛ ولی تا عقبه‌های شلمچه عقب‌نشینی کرده بودند و ما از کنار پل‌نو و نخلستان با دوربین آن‌ها را رصد می‌کردیم که آن‌ها نزدیک نشوند.
شهید چمران که در آن زمان به ایشان «مهندس چمران» می‌گفتیم، آمدند و گفتند: پسرم! اینجا چه خبر است؟
گفتم: ۵۰-۴۰ تا تانک در این صحرا هست و ما مراقب هستیم که نزدیک نشوند. تعدادی را زدیم و تعدادی هم هستند.
ایشان با دوربین نگاه کرد و گفت: پسرم! ۲۵۰ تانک است؛ نه ۵۰-۴۰ تانک.
گفتم: شما چطوری دیدید؟ گفت: شما فقط ردیف اول را می‌شمرید؛ اما من کاملاً ردیف‌های آخر را هم دیدم. در حال حاضر ۲۵۰ تانک سوار هستند و ممکن است، تانک‌های خیلی زیادی هم، پشت سر اینها باشند که قطعاً همین‌طور است.
یعنی احتیاط این زره ممکن است، یک لشگر زرهی دیگر هم باشد. بعد یک نگاهی کرد و دید که وقت اذان شده است.
ایشان از جوی آبی که در آنجا بود، وضو گرفت. دو نفر همراه ایشان بودند. یکی محاسن بلند و چهره‌ حزب‌اللهی داشت و نفر دوم نداشت. این دو نفر وضو گرفتند؛ ولیکن آنکه چهره‌ حزب‌اللهی نداشت، وضو را این‌طور گرفت که گذاشت شهید چمران قامت بست. فقط صورت و کف دستانش را خیس کرد و به نماز ایستاد؛ یعنی وضو نگرفت و فقط نمایش داد که وضو می‌گیرد.
او هم اقتدا کرد ولی به ما که در آنجا بودیم، گفت: به مهندس نگویید؛ من فقط به‌خاطر ترس از مهندس نماز می‌خوانم.
چمران هم با یک حالت عرفانی نماز می‌خواند و اصلاً اطرافش را نمی‌دید. آن شخص حزب‌اللهی، خیلی خوب اقتدا کرده بود؛ ولی آن دیگری هر ازگاهی برمی‌گشت و برای ما شکلک درمی‌آورد که مثلاً من چمران را دور زده‌ام! ما هم کلی به این بنده خدا خندیدیم. بعدها این کسی که شهید چمران او را آورده بود، در یکی از جبهه‌ها فرمانده شد و تحول روحی در او ایجاد شد و شهید شد. این از نکات دقیقی بود که شهید چمران در جذب نیرو نسبت به این قضیه داشت.

  با این خاطرهای که بیان کردید، این نکته به ذهنم رسید که امروز داشتیم، عکسی را نگاه میکردیم که روی یکی از پلاکاردهای دفاع مقدس نوشته بود: «ما برای جنگیدن نیامدیم، ما برای ساخته شدن آمدیم». همانطوری که بیان کردید، این بنده خدا در جنگ ساخته شد و به شهادت هم رسید.
بله؛ اوایل شهید چمران به لاله‌زار رفتند و نزدیک به ۲۰۰ نفر از بچه‌های لوتی را جمع کردند و گفتند: شما چرا در این خیابان‌ها پرسه می‌زنید؟ گفتند: ما در اینجا هستیم که کسی به ناموس ما نگاه نکند و اگر کسی آمد، شکم او را سفره می‌کنیم.
شهید چمران گفت: ناموس شما الآن در معرض خطر است. گفتند: کجا؟ گفت: در جنوب؛ عراق حمله کرده است. گفتند: ما می‌آییم.
شهید چمران گفت: فردا یا یک‌شنبه به فرودگاه مهرآباد بیایید. روایت می‌کنند که نزدیک به ۲۰۰ نفر از افراد سبیل‌کلفت و پاچه‌گشاد و از این تیپ‌های هیپی به آنجا آمده بودند و شهید چمران، همه را سوار کرد و به اهواز آورد.
وقتی به اهواز آمدند، بنده در آنجا بودم. یک باشگاهی بود که احتمالاً باشگاه افسران بود. وقتی آوردند، تمام نظامی‌ها و مسئولین جنگ که در آنجا بودند. یک نگاهی کردند و گفتند: چمران چه کسانی را با خودش آورده و با اینها می‌خواهد چه کند!!! آرام آرام شهید چمران این هسته‌ اولیه را تبدیل به فدائیان... کرد که الآن نام گروه آن‌ها را فراموش کرده‌ام.
هسته‌ اولیه‌ شهید چمران(ره) با همین‌ها بود و با همین‌ها توانست، جلوی خیلی از حملات دشمن را بگیرد.
بسیاری از اینها متحول و یک مانعی بر سر راه دشمن شدند و عاقبت شهید شدند. این نگاه عرفانی و نگاه تربیتی شهید چمران بود.
در آن روزها شهید چمران خواست برود، با بچه‌ها احوال‌پرسی و روبوسی کردند.
به ایشان گفتیم: می‌مانید؟ گفتند: نه؛ من به حوالی دشت آزادگان می‌روم؛ آنجا بیشتر به ما نیاز است.
ما نفهمیدیم که منظور ایشان چیست. احتمالاً ایشان تشخیص می‌داد که خرمشهر سقوط می‌کند و هیچ راهی برای جلوگیری از سقوط خرمشهر نیست و فقط اهواز نباید سقوط کند.
اهواز به‌عنوان این‌که مرکز استان و یک شهر راهبردی است، اگر سقوط کند، کلاً کشور در خطر سقوط قرار می‌گیرد.
ایشان گفت: من به دشت آزادگان و شهرهای هویزه و سوسنگرد و بستان و حمیدیه می‌روم و آنجا کارهایی دارم. ایشان گفتند و رفتند و این آخرین دیداری بود که ما با ایشان داشتیم.
خاطره دیگری از نخلستان پل‌نو برای شما تعریف کنم.
در همین نخلستان پل‌نو که بودیم، یک نوجوانی آمد که خوشحال بود. وقتی به ما رسید، گفت: من هم می‌خواهم، جزء گروه شما باشم.
فرمانده‌ ما که در آن لحظه شهید اسماعیل دقایقی بود، گفت: خیر است؛(یعنی مثلاً سن تو کم است)، برگردید و به مسجد جامع خرمشهر بروید و آنجا کارهای تدارکاتی و خدمات به مردم ارائه دهید؛ هنوز برای جنگیدن تو زود است. اصلاً به خانه‌ات برو و وقتی بزرگ شدی بعد بیا.
این نوجوان که شاید ۱۵-۱۴ ساله بود گفت: یعنی من به تهران برگردم؟ آن روزها اعزام نبود. یعنی بحث اعزام نیروهای مردمی و بسیج نبود. بسیج هنوز پا نگرفته بود و تشکیل نشده بود.
گفتیم: مگر تو از تهران آمدی؟ گفت: بله. گفتیم: با چه کسی آمدی؟ چطور آمدی؟ گفت: من وقتی شنیدم که در جنوب جنگ شده، به مطب پدرم رفتم. پدرم دندان‌پزشک است. گفتم: بابا! من می‌خواهم به جنوب بروم. گفت: چرا؟ گفتم: در جنوب عراقی‌ها حمله کرده‌اند و به خاک کشور تجاوز کرده‌اند و من می‌خواهم به جنوب بروم.
پدرم قهقهه‌ای زد و گفت: چه می‌خواهی؟ گفتم: مقداری پول می‌خواهم. گفت: از اول می‌گفتی که پول می‌خواهم. دست در جیب کرد و یک ۱۰۰ تومانی به من داد.
آن روزها ۱۰۰ تومانی خیلی پول ارزشمندی بود. من به راه‌آهن آمدم و یک بلیط برای اهواز گرفتم و از اهواز به اینجا آمدم.
دقیقاً به من گفت: من با ۲۰ تومان یک بلیط گرفتم و حالا به اینجا آمدم. گفتم: اسماعیل! این اصلاً اهل اینجا نیست. اگر ما او را همین‌جا و در نخلستان رها کنیم، هدف ستون پنجم قرار می‌گیرد.
ستون پنجم، گروه‌های خلق عربی بودند که برای عراق کار می‌کردند و بچه‌ها را از نخلستان‌ها، از خانه‌ها و کلبه‌های کپری و نخلی از پشت می‌زدند و ما خیلی مراقب اینها بودیم. وقتی سوار خودرو یا وانتی بودیم و حرکت می‌کردیم، دو نفر پشت خودرو مراقب اطراف بودند که از طرف خانه‌ها و نخلستان‌ها به ما تیراندازی نشود.
گفتم: اسماعیل! اگر او را در اینجا رها کنیم، کشته می‌شود. هیچ‌کسی را هم ندارد و در این شهر غریب است.
شهید دقایقی گفت: چه کنم؟ گفتم: او را بپذیر. گفت: نمی‌توانیم او را بپذیریم؛ نمی‌تواند کار نظامی کند و آموزش کامل ندیده است؛ حتی نمی‌تواند سلاح را بردارد.
گفتم: اسماعیل! او را به‌عنوان یک نیروی خدماتی قبول کن. اسماعیل گفت: به‌شرط این‌که ایشان نیروی تدارکاتی باشد، او را قبول می‌کنیم. لباس به او دادیم؛ چون نخلستان هم خطرناک بود... . نخلستان از این بابت خطرناک بود که کماندوهای دشمن که کماندوهای عراقی، سودانی، یمنی و اردنی بودند و اصرار داشتند که مستقیم از آن نخلستان نفوذ کنند. درگیری می‌شد و خیلی از آن‌ها کشته می‌شدند و یا از ما شهید می‌شدند و نخلستان پر از جنازه بود. جنازه‌هایی که تکه تکه شده بودند و افتاده بودند.
اسماعیل با همان پسر تهرانی به اسم امید - فامیلی او را فراموش کرده‌ام - شرط کرد: تو فقط نیروی تدارکاتی باش! می‌توانی به بچه‌ها مهمات و آب و غذا برسانی و اگر بچه‌ها کاری داشتند و چیزی می‌خواستند به جایی بفرستند، شما انجام بده.
او قبول کرد و همزمان با این‌که او قبول کرد نزد ما بماند، شاید چند دقیقه بعد یک گروه کماندویی دوباره به این نخلستان حمله کردند.
آن‌ها از آن طرف نهر عرایض به این طرف می‌آمدند و در نخلستان با ما درگیر می‌شدند.
درگیری خیلی شدید شد؛ چون آن‌ها همزمان که حمله می‌کردند، خمپاره‌هایشان هم شروع به زدن می‌کرد. مواضع ما را سخت می‌زدند و توپ‌های مستقیم تانکشان هم می‌زدند و اینها را حمایت می‌کردند. یک لحظه اوضاع نخلستان به‌هم ریخت و دشمن یک تعدادی کشته داد و ما هم یکی، دو تا شهید و چند تا زخمی دادیم و فضا آرام شد.
دیدیم که امید ۱۵-۱۴ ساله نیست. بچه‌ها به ما گفتند: این دوستت که ضمانت او را کردی، کجاست؟ دیدی که او مرد جنگ نبود و فرار کرد.
گفتم: امید با آن انگیزه‌ای که از تهران آمده، فرار نمی‌کند. احتمالاً در جایی گیر افتاده و یا گم شده و رفته کاری انجام دهد و نیست.
یک روز در منطقه بودیم و از امید خبری نبود. فردای آن روز، یکی از اعراب اطراف نخلستان به من گفت: یک جنازه در نخلستان من هست که عراقی نیست، ایرانی است؛ ولی هیچ مشخصه‌ای ندارد. شما ببینید که او را می‌شناسید.
یکی دو نفر از دوستان با موتور رفتند و ساعتی بعد برگشتند. سؤال کردم: چه بود؟ گفتند: یک جنازه بود که قابل شناسایی نبود. احتمالاً راکت مستقیم تانک خورده بود و سر و دست و پا نداشت. یک تکه بدن بود.
یکی از همان بچه‌ها، مقداری گوشه‌ چشمش خیس بود. گفتم: چه شد؟ گفت: فکر می‌کنم جنازه‌ امید بود. گفتم: از کجا می‌دانی؟ گفت: امید پیراهن تک‌پوش راه‌راهی داشت که ما یک لباس نظامی به او دادیم و روی آن پوشیده بود. این پیراهن چسبیده به بدنش بود و سوخته بود و کاملاً خون‌آلود بود.
گفتیم: جنازه چه شد؟ گفتند: جنازه را در یک کیسه‌ کوچکی جمع کردیم و به قبرستان خرمشهر بردیم و با سرنیزه یک مقداری خاک را باز کردیم و در یک شکافی گذاشتیم و روی آن را بستیم. امید، آن نوجوان پرانگیزه، شهید گمنام دفاع مقدس شد.
حالا شما تصور کنید، در آن روزی که اعزام نبود و کار جنگ، کار ارتش و سپاه بود، خداوند یک نوجوان را از تهران با آن انگیزه‌های الهی جذب می‌کند و به آنجا می‌آورد تا آنجا سکوی پرواز او شود.

  جنابعالی در مسجد جامع خرمشهر و اتفاقاتی که در آنجا افتاد، حضور داشتید. دوست دارم درباره مسجد خرمشهر و اولین روحانی شهید هم، برای ما بفرمایید.
یکی از شب‌ها و شاید حدود ۹ مهر بود که من رفتم در مسجد جامع خرمشهر بخوابم. آنجا برای استراحت می‌رفتیم؛ چون پایگاه مرکزی بود؛ هم تدارکات و هم سلاح و مهمات در آنجا توزیع می‌شد و هم فرماندهان توجیه می‌شدند که دشمن به کجا نفوذ کرده و با نیروهایشان جلوی دشمن را سد می‌کردند.
نیمه‌های شب بود و من در حال استراحت بودم و دیدم که داد می‌زنند: آرپی‌جی زن! آرپی‌جی زن می‌خواهیم. هر کدام از برادران بلد است، با سلاح آرپی‌جی کار کند، بلند شود.
بنده تئوری را یاد گرفته بودم؛ ولی تا آن‌موقع به‌صورت عملی با آرپی‌جی کار نکرده بودم. ایستادم و منتظر شدم، بچه‌هایی که بلد هستند، با آرپی‌جی کار کنند، بلند شوند.
آن زمان سلاح آرپی‌جی کمیاب بود. چندتایی دست ارتش و چندتایی هم، دست بچه‌های سپاه بود و بیشتر از این نبود.
سلاحی بود که کارآیی زیادی برای ما داشت؛ چون در جنگ شهری می‌شد امان تانک‌ها را برید. از پشت‌بام، از کوچه و از خیابان می‌شد با اینها درگیر شد.
دیدم که کسی چیزی نمی‌گوید، بلند شدم و گفتم: من آرپی‌جی‌زن هستم. دیدم که یک شیخ ملبس به عمامه و قبا که یک فانوسقه هم روی این قبا بسته بود، یک جیب خشاب و یک اسلحه هم در دست داشت، به من گفت: احسنت، بارک‌الله!
سریع من را بیرون از مسجد برد و سوار وانت کرد و در بین راه به من توضیح داد که عراقی‌ها از یک میدان نفوذ کرده‌اند و در حال رسیدن به قسمت اصلی شهر هستند و اگر یک آرپی‌جی‌زن باشد، ما می‌توانیم جلوی شبیخون دشمن را بگیریم.
شاید حدود ساعت یک شب بود. او خیلی خوشحال بود و دائم من را تشویق می‌کرد که مرحبا! احسنت! آفرین!
شما در این نیمه‌شب می‌توانی خیلی کار مهمی برای ما انجام دهی و می‌توانی، از نفوذ دشمن جلوگیری کنی.
ما به آن منطقه‌ میدانی که در آنجا بود، رفتیم. توضیحات آن هم خیلی زیاد است. با ورود ما، بچه‌ها تکبیر فرستادند؛ چون واقعاً کسی نبود که آرپی‌جی بزند. بالأخره ما آرپی‌جی را به دست گرفتیم و زیاد هم نتوانستیم، با آرپی‌جی کار کنیم؛ ولی دشمن به‌لحاظ این‌که دید آرپی‌جی‌زن در پیش رو دارد، از آنجا عقب‌نشینی کرد و ایشان و تمام نیروهایی که در آنجا بودند، مرا بغل می‌کردند و می‌گفتند: تا زمانی که نیامده بودی، دشمن روی ما سوار بود؛ ولی وقتی شما آمدید، دشمن عقب‌نشینی کرد و شما یکی از نیروهای ما خواهی بود.
آنجا من با این شیخ آشنا شدم که به ایشان «حاج‌آقا شریف» می‌گفتیم.
نام ایشان شیخ محمدحسن شریف قنوتی بود و نزدیک به ۱۳ سال قبل از انقلاب در تبعید و زندان بوده و از شاگردان امام بوده و با ایشان ارتباط هم داشت.
خود ایشان اهل آبادان بوده؛ اما در آن برهه، ساکن بروجرد بود.
وقتی که جنگ شروع شده بود، با حدود هشت کامیون کمک‌های مردمی و تعدادی نیرو به خرمشهر می‌آید و هم کمک‌های مردمی و هم نیروهایش را می‌آورد و شروع می‌کند، هسته‌ اولیه‌ مقاومت نیروهای مردمی را تشکیل می‌دهد و ایشان فرمانده‌ گروه چریکی «الله اکبر» می‌شود.
آن زمان به آن‌ها لشگر «الله اکبر» می‌گفتند و حاج‌آقای شریف قنوتی، این نام را برای گروه خود انتخاب کرده است.
هر جایی که عراقی‌ها از گمرک و یا از پل‌نو و یا از طرف پلیس‌راه و یا از جاهای دیگر نفوذ می‌کردند و به سمت شهر می‌آمدند، ایشان نیروهایش را می‌برد و در مقابل دشمن می‌چید و با دشمن مصاف می‌کردند و در اکثر مصاف‌ها هم ایشان پیروز بودند؛ چون ما پیاده و در شهر و پنهان بودیم؛ ولی جنگ دشمن، جنگ کلاسیک بود.
آن‌ها زره در مقابل زره می‌خواستند؛ ولی در مقابل زره آن‌ها چندتا آرپی‌جی‌زن و تیربارچی بودند و آن‌ها واقعاً شکست می‌خوردند و عقب‌نشینی می‌کردند.
یک روز بنده از حاج‌آقا سؤال کردم: حاج‌آقا! شما به اینها می‌گویید، لشگر «الله اکبر». لشگر چند هزار نیرو دارد، ما گاهی ۴۰ نفر و گاهی ۵۰ نفر هستیم و گاهی ۱۰۰ نفر هستیم و گاهی هم، ارتش و سپاه به ما ملحق می‌شود و ۴۰۰-۳۰۰ نفر می‌شویم و حتی به استعداد یک گردان هم نیستیم. چرا نام این را لشگر «الله اکبر» گذاشتید؟
ایشان گفت: برای این‌که هر یک از شما به‌مثابه یک لشگر در مقابل دشمن هستید. ایشان این‌طوری انگیزه ایجاد می‌کردند.
در بعضی از مواضع در شهر، ایشان با ما مشارکت می‌کرد؛ ولی مشارکت ایشان به‌عنوان فرماندهی و مدیریت بود و مثل ما نبود که خیز برود و با دشمن درگیر شود و به مواضع دشمن نفوذ کند. ایشان کلاً نیروها را مدیریت و می‌گفت چند نفر از این طرف بروند، چند تا از این طرف بروند، یک عده در اینجا مراقب باشند و یک عده‌ای به اینجا فرماندهی می‌کرد و هم تدارکات را فراهم می‌کرد و اگر نیرو آرپی‌جی و یا مهمات می‌خواست، با ارتباطاتی که می‌گرفت، انجام می‌داد.
ایشان در درگیری‌ها و نبردها با لباس روحانی بود، عمامه داشت و با قبا حرکت می‌کرد و وقتی ما با دشمن مصاف داشتیم، دشمن ایشان را به‌عنوان یک نیروی روحانی می‌دید و تمام آتش سلاح‌های‌شان را به سمت ایشان می‌گرفت.
دشمن می‌دانست، روحانی که پشت نیروهاست، حتما فرماندهی و رهبری این نیروها را دارد؛ به‌نحوی که دشمن اصرار شدید می‌کرد که تمام قبضه‌هایش به سمت ایشان باشد تا ایشان را شهید کند.
یک روز به ایشان گفتم: حاج‌آقا! یک لباس نظامی رسمی بپوشید، این عمامه‌ شما گراست! وقتی به فضا می‌آیید و با دشمن مصاف داریم، دشمن شما را می‌بیند و مواضع ما هم لو می‌رود و دشمن دائما تمرکز می‌کند که شما را از بین ببرد.
این عمامه را با احترام کنار بگذار و یک چفیه به‌جای آن ببند و یک دست لباس نظامی هم بپوش. بعد از این سخن، کمی با نگاه حکیم اندر سفیه به من گفت: طلبه هستی؟ گفتم: بله. گفت: یک مطلبی به شما بگویم که دیگر به من نگویی لباست را عوض کن.
گفتم: بفرمایید. گفت: من با خدای خودم عهد و پیمان بستم که این لباس را تا شهادت از تنم درنیاورم و می‌خواهم، وقتی در آن دنیا به محضر رسول‌الله‌(ص) مشرف می‌شوم، با این لباس خونی روحانیت به محضر خداوند و محضر رسول‌الله‌(ص) و ائمه‌ اطهار(ع) مشرف شوم و به آن‌ها گفته باشم: من به مأموریتم عمل کردم.
وقتی ایشان این را گفت، دیدم که ایشان در چه فضایی و در چه حالتی زندگی می‌کند و لباس پوشیدن ایشان نه از باب این‌که رزم بلد نیست؛ بلکه یک اصول و قواعد و یک عرفانی پشت لباس پوشیدن او هست.
ایشان بیان کردند: می‌خواهم این آخرین لباسی باشد که در دنیا بر تن من باشد و با این لباس خونین، خدمت رسول‌الله‌(ص) مشرف شوم تا بگویم که من به رسالت خودم عمل کردم.

 شهادت جانسوزی هم داشت.
بله، شهادت جانسوزی داشت؛ گاهی ما در آنجا مثلاً مدارس را می‌گرفتیم و مقر گروهمان می‌کردیم. گروه ما در نوسان بود؛ گاهی ۵۰-۴۰ نفر بودیم؛ گاهی یک گروه جدید از شهری می‌آمدند و به ما ملحق می‌شدند و ۱۵۰ نفر می‌شدیم؛ گاهی حتی نیروهای ژاندارمری و نیروهای ارتش که متفرق شده بودند و فرماندهی‌شان را از دست داده بودند، به ما ملحق می‌شدند.
زمانی ما ۴۰۰ نفر شده بودیم؛ ۴۰۰ نفر برای یک گروه غیررسمی در خرمشهر خیلی زیاد است. ۴۰۰ نفر خیلی چیز عجیب و غریبی است. ما مدارس را می‌گرفتیم و آنجا را مقر می‌کردیم. در مدارس گاهی حاج‌آقا می‌ایستاد و نماز می‌خواند و بین دو تا نماز صحبت می‌کرد.
ما در آنجا اولین سخنان عارفانه را شنیدیم. ایشان می‌گفت: این دنیا با تمام چیزهایی که در آن هست، یک چرک کثافتی است، یک چیز زائدی است، مثل چرک دست و یک کثافتی است. وقتی ما شهید شویم، به شهر نور پرواز می‌کنیم، به آسمان پرواز می‌کنیم، به محضر قدس الهی پرواز می‌کنیم و این پرواز چقدر زیباست؛ انسان به محضر امام حسین(ع) مشرف می‌شود. ایشان آن‌قدر در این وادی زیبا صحبت می‌کرد که همه جذب سخنان ایشان می‌شدیم.
همراه ایشان دو تا از فرزندانشان هم بودند. یکی از فرزندانش با ترکش زخمی شده بود و یک فرزند کوچک‌تر هم داشت.
یکی از فرزندانش ۱۴-۱۳ ساله و یکی هم ۱۷-۱۶ ساله بود. آن فرزند ۱۷ ساله زخمی می‌شود. ایشان می‌گفت برای من مشکلی ندارد که من و بچه‌هایم در اینجا شهید شویم؛ ولی الآن مادر این بچه‌ها مرتباً گریه می‌کند.
به یکی از آشنایان سپرد که این دو بچه را به بروجرد ببرد و به مادرشان تحویل بدهد و خودش در آنجا ماند تا این‌که در یک صحنه‌ای ایشان به شهادت رسید.
چون کار به اینجا کشید، این را هم توضیح دهم که من شاید نزدیک به حدود دو هفته یا تقریباً حدود ۱۷-۱۶ روز با این گروه لشگر «الله اکبر» بودم.
اصلاً ندیدم که حاج‌آقا بخوابد. ما می‌خوابیدیم و استراحت می‌کردیم. خواب ایشان همین بود که در خودرو می‌رفت تا مهماتی برای بچه‌ها بیاورد، می‌رفت تا هماهنگی کند، می‌رفت تا تدارکات و یا سلاحی برای بچه‌ها بیاورد، داخل ماشین استراحتی می‌کرد.
یک روز که یک غذای گرمی به مسجد جامع خرمشهر آورده بودند، غذا خورشت و گوشت بود و بچه‌ها داشتند می‌خوردند، دیدم که ایشان یک تکه نان خشک گرفته و دارد می‌خورد.
چون ایشان نحیف و لاغر هم بود، من به ایشان گفتم: غذا آوردند، غذا بخورید. گفت: همین کفایت می‌کند. غذا به‌حد کافی نیست، بچه‌ها بخورند و همین کفایت می‌کند.
من آن چند روزی که در آنجا بودم، ندیدم که ایشان غذایی که درست کرده، بخورد. نان را با چیزی می‌خورد و یا نان خشکی می‌خورد و همین‌طور ندیدم که ایشان بخوابد. آن‌قدر احساس تکلیف می‌کرد.
به‌هرحال اواخر مهر و حدود ۲۴ مهر بود که دشمن نفوذ کرد و تا دروازه‌های ورودی مسجد جامع رسید؛ یعنی به سر چهارراهی رسید که به مسجد جامع می‌خورد.
چند روز قبل از آن، ما با حاج‌آقای شریف قنوتی در مسجد بودیم و یک‌دفعه دیدیم که اطراف‌مان خلوت شد. تمام نیروهای نظامی و بقیه‌ نیروها، همه سلاح‌هایشان را جمع کردند و به شدت به‌سرعت عقب‌نشینی می‌کردند. گفتیم: چه خبر است؟ گفتند: فرمان عقب‌نشینی صادر شده است. ایشان گفت: چه کسی فرمان عقب‌نشینی صادر کرده است؟ گفتند: نمی‌دانیم؛ بالأخره فرمان عقب‌نشینی صادر شده است.
تک‌تیراندازها و قناسه‌چی‌های دشمن به بلندی‌های ساختمان‌ها رسیده بود و بچه‌هایی را که از درب مسجد جامع بیرون می‌رفتند، می‌زدند؛ یعنی شاید به حدود ۱۵۰ یا ۲۰۰ متری مسجد رسیده بودند. اگر ماشینی رد می‌شد، ماشین را با آرپی‌جی می‌زدند و کلا مقر عملیاتی و مرکز فرماندهی ما که مسجد جامع بود، در سیطره‌ تیر و موشک‌های دشمن قرار گرفت.
فرماندهان نظامی تصمیم به عقب‌نشینی از منطقه گرفته بودند که داشتند، به سمت پل خرمشهر عقب‌نشینی می‌کردند که از شهر خارج شوند.
شاید حدود ۲۳-۲۲ مهرماه ۱۳۵۹ بود. ایشان گفت: ما عقب‌نشینی نمی‌کنیم.
گفتم: همه‌ نیروها رفتند.
گفت: ما به هیچ‌وجه عقب‌نشینی نمی‌کنیم. ما اینجا کشته می‌شویم؛ ولی عقب‌نشینی نمی‌کنیم.
ما اگر مسجد را خالی کنیم، شهر سقوط می‌کند. مسجد حالت سمبلیکی و نمادین داشت؛ یعنی مرکز فرماندهی، مقر عملیاتی و مرکز هدایت و راهبردی بود.
ما اگر مسجد را تخلیه کنیم و عقب‌نشینی کنیم، شهر سقوط می‌کند. تا من زنده‌ام، نمی‌گذارم که شهر سقوط کند.
بچه‌ها سؤال می‌کردند: تکلیف چیست؟ نیروها دارند می‌روند. من و یکی دیگر از بچه‌ها رفتیم و گفتیم: حاج‌آقا شریف می‌گوید که ما عقب‌نشینی نمی‌کنیم. اینجا مقاومت می‌کنیم. کشته هم شویم، مسجد را ترک نمی‌کنیم.
با این پیامی که به بچه‌ها رسید، انگیزه بچه‌ها بالا رفت و مقاومت کردند.
بچه‌ها با انگیزه‌ای که گرفته بودند، عراقی‌ها را تا نزدیک جاده‌ کمربندی که به پادگان دژ ختم می‌شد، شاید نزدیک به ۱ کیلومتر و یا 5/1 کیلومتر از مسجد جامع فاصله دادند و تا آنجا پس زدند.
نیروهایی هم که رفته بودند، به‌خاطر این پیروزی برگشتند. مقاومت عجیب این شیخ باعث شد که شهر دوباره حفظ شود و احساس کردیم که شهر دست ماست و اگر چند تا حمله‌ این‌طوری کنیم، دشمن از کل شهر بیرون می‌رود.
مواضع ما در خیابانی به‌نام خیابان ۴۰ متری بود.
خیابان ۴۰ متری تقریبا اصلی‌ترین خیابان شهر خرمشهر بود. یک خیابانی که تقریباً از شرق خرمشهر - که از پل خرمشهر وارد می‌شدید - تا غرب آن کشیده شده بود که به پل‌نو و شلمچه می‌رفت.
امروزه این خیابان به‌نام آیت‌الله خامنه‌ای نام‌گذاری شده است. بیشترین مواضع درگیری ما، در همین خیابان ۴۰ متری بود.
آن‌ها آن طرف خیابان ۴۰ متری؛ یعنی در شمال آن بودند و ما در جنوب خیابان ۴۰ متری بودیم. وقتی عراقی‌ها نفوذ کردند، مواضع ما در شهر در همین خیابان ۴۰ متری بود.
در درگیری و مصافی که بچه‌ها در خیابان ۴۰ متری و محله‌های اطراف آن با دشمن داشتند، مهمات کم آورده بودند و مهمات به ما نمی‌رسید.
روحانی شهید شریف قنوتی به آبادان رفت. در آنجا آشنایانی داشت و با فرماندهان ارتش آشنا بود، با بعضی از فرماندهان سپاه آشنا بود. رفت و یک وانت مهمات با خود آورد.
وقتی ایشان بعد از یک ساعتی برگشت، آن منطقه به دست دشمن افتاده بود؛ یعنی دشمن آن منطقه را از ما گرفته بود و ایشان به تصور این‌که منطقه هنوز در اختیار ماست،
وارد فضای منطقه‌ی ۴۰ متری شدند و دشمن به‌محض این‌که دید، ایشان می‌آید، با آرپی‌جی به سمت وانت ایشان زدند. وانت واژگون و منفجر شد و بعد هم سیل رگبار سلاح‌ها به سمت اینها روانه شد.
چون در منطقه‌ نفوذ عراقی‌ها بود، عراقی‌ها دیدند که یک روحانی و یک راننده است. عراقی‌ها خیلی تعجب کردند. وقتی به ایشان تیر زده بودند، یک تیر به کف دست ایشان و یک تیر هم به کتف او خورده بود و احتمالاً چند تا تیر هم به‌صورت جزئی به او ساییده بود. اینها را از ماشین خارج کردند و دیدند که یک روحانی است و عراقی‌ها خیلی خوشحال شدند و احتمالاً اینها از قبل خبر داشتند.
ما چند روز قبل از آن، یک اسیری از افسران عراقی گرفتیم. بچه‌ها با او صحبت کرده و تخلیه‌ی اطلاعاتی کردند.
آن اسیر عراقی گفت: به ما گفتند: در شهر هیچ‌کسی نیست و شما جلو بروید! فقط یک شیخ با چند تا نیروی جوان هست. اینها هم لجاجت می‌کنند و شهر را ترک نمی‌کنند؛ ولی در شهر هیچ‌کسی وجود ندارد. اگر این شیخ را شکست دهید و شیخ را بگیرید، کلاً مقاومت در شهر شکست می‌خورد؛ یعنی ستون پنجم کاملاً بر قضیه اشراف داشت و می‌دانست که هسته‌ اصلی مقاومت مردمی، به رهبری این شیخ است و اگر این شیخ را شهید کنند، می‌توانند شهر را به تصرف خود دربیاورند.
 اینها از وجود این روحانی از وجود این فرماندهی که در شهر بود، خبر داشتند. وقتی این روحانی را دیدند، خیلی خوشحال شدند و هلهله کردند و شروع به یزله کردن کردند.
اینها دور این روحانی می‌چرخیدند و هلهله و شادی می‌کردند. این روحانی چون اهل آبادان بود، خودش هم، کاملاً به عربی مسلط بود. احتمالاً خانواده‌های ایشان دورگه و عرب - عجم بودند.
ایشان درحالی‌که تیر خورده بود و با آن لباس روحانیت در میان عراقی‌ها گرفتار شده بود، به‌سختی روی پای خودش بلند شد و ایستاد و گفت: چرا شما خوشحالی می‌کنید؟ شما امروز در خیمه‌ یزید زمان هستید و از خیمه‌ یزید زمان خارج شوید و به خیمه‌ حسین(ع) زمان بیایید. همه‌ عراقی‌ها ساکت شدند. ایشان با زبان عربی محکم و با قاطعیت صحبت می‌کرد.
فرمانده‌ عراقی که فرمانده‌ یگان نیروی مخصوص بود، از او سؤال کرد: سپاه یزید و سپاه حسین(ع) چیست که شما می‌گویید؟ خیمه‌ یزید و خیمه‌ حسین(ع) چیست که شما می‌گویید؟
گفت: امروز سپاه یزید، سپاه صدام حسین کافر بعثی است و سپاه حسین(ع) امروز سپاه سیدروح‌الله الموسوی الخمینی است. از این سپاه کافر خارج شوید و به سپاه ایمان و سپاه حق بیایید.
فرمانده عراقی ترسید که نیروهای او با این صلابت و فصاحتی که ایشان صحبت می‌کند، تحت تأثیر قرار بگیرند، دستور داد که ایشان را بکشند.
یک نفری که در این نیروهای مخصوص بود که جلو آمد و شهید شریف قنوتی را روی زمین انداخت. او زخمی هم بود، هم دستش و هم کتفش تیر خورده بود. او را به زمین انداخت و سرنیزه را به شقیقه‌ شیخ کرد. مثل گوسفندی که می‌خواهند سر ببرّند، سرنیزه را به شقیقه‌ شیخ فروکرد؛ نه این‌که سر را از تن جدا کنند؛ بلکه شروع کردند کاسه‌ سر ایشان را از سرش جدا کردند.
شما چیزهای زیادی شنیده‌اید که مثلاً سر را زنده زنده می‌برند و یا فلان می‌کنند؛ ولی تا الآن نشنیده‌اید که در صحنه‌ نبرد، کاسه‌ سر کسی را از سرش جدا کنند.
در حالی‌که شیخ زنده بود و ذکر می‌گفت، کاسه‌ سر شیخ را جدا کردند، سر را باز کردند و مغز این روحانی روی آسفالت خیابان ریخت و او چند تا الحمدلله الحمدلله، الله‌اکبر و ... گفت و به زمین افتاد و به شهادت رسید.
بعد از این جنایت، عمامه را بر گردن این شیخ بستند و او را در خیابان می‌کشیدند و هلهله می‌کردند که «نحن قتلنا الشیخ»، «نحن قتلنا الخمینی»، ما یک خمینی را به قتل رساندیم.
آنها شیخ شریف قنوتی را روی زمین می‌کشیدند و با آن بازی می‌کردند. در نهایت هم که نزدیکی غروب بود و خسته شدند، ایشان را با عمامه به یک بلندی ساختمانی آویزان کردند و مثل تاب ایشان را هل می‌دادند و زیر آن هلهله می‌کردند.
خسته شدند و بعد به سراغ راننده آمدند. راننده کسی به‌نام رضا بود که از همان طوایف عشایر خوزستانی بود و احتمالاً اهل آبادان یا اهل خرمشهر بوده است.
ایشان را کنار دیوار گذاشتند و تیرباران کردند. من تیرباران رضا را دیدم؛ ولی نمی‌دانستم که با این روحانی چه کردند. دیدم که شیخ به زمین افتاده است. از فاصله‌ حدود ۱۵۰-۱۰۰ متری این صحنه را می‌دیدم؛ ولی نمی‌دانستم که با شیخ چه کردند.
وقتی شب شد، عراقی‌ها جنازه‌ شیخ را آویزان رها کردند و رفتند. مثل پرچم برافراشته‌ مجاهدین. شیخ در آن قضیه‌ مقاومت خرمشهر، یک پرچم افتخاری شد که تاریخ روحانیت می‌تواند، به این پرچم برافراشته‌ مقاومت افتخار کند. نیمه‌های شب بچه‌ها تصمیم گرفتند که جنازه‌ی شیخ و راننده(رضا) را بیاورند. عراقی‌ها هم از این منطقه رفته بودند و احتمالاً به مقرهای عقب‌تر رفته بودند.
بچه‌ها به سراغ جنازه‌ شیخ رفتند. جنازه‌ شیخ از دور معلوم بود. در فاصله‌ ۲۰۰ متری مسجد جامع خرمشهر بود. جنازه را آوردند. وقتی جنازه‌ رضا را هم خواستند بیاورند، دیدند که رضا هنوز خس خس می‌کنند و نفس کمی می‌کشد. او به بیمارستان رفت و خوب شد.

  عجب
بله، رضا خوب شد. حدود ۲۴-۲۳ تیر به سر و صورت و سینه‌ او خورده بود.

  خاطرات شیخ شریف قنوتی را خود رضا(راننده) برای شما تعریف کرد؟
بله. بعدها رضا که خوب شد، لحظات آخر که شیخ چه گفت و قضیه چه شد را تعریف کرد. ما نمی‌دانستیم که با شیخ چه کردند و رضا برای ما نقل کرد.

  ایشان اولین روحانی شهید دفاع مقدس بودند؟
​​​​​​​
طبق چیزهایی که بچه‌ها خبر دارند، این‌طور بود. ما دیگر در مناطق دفاع مقدس مثل خرمشهر و آبادان و جنوب و جاهای دیگر خبری نداشتیم؛ از این‌که یک روحانی با این حالت که ملبس باشد، حضور پیدا کند؛ ممکن است کسی روحانی باشد؛ ولی ملبس نبوده و شهید شده باشد؛ اما آن چیزی که معروف و مشهور است که یک روحانی که فرماندهی یک گروه چریکی را هم داشت، به شهادت رسید و ایشان معروف شد.   
ادامه دارد...

برچسب ها :
ارسال دیدگاه