هفته‌نامه سیاسی، علمی و فرهنگی حوزه‌های علمیه

نسخه Pdf

 شهید قاسمی در آئینه خاطرات پدر و مادر

شهید قاسمی در آئینه خاطرات پدر و مادر

جلیل قاسمی، پدر شهید

   الو الو من مهدی هستم، باکری
 صدای زنگ تلفن سکوت مغازه را شکست. دستی لرزان گوشی را برداشت.
 الو، بفرمایید؟ آن سوی خط، صدایی آشنا به گوش رسید:
 من مهدی هستم، مهدی باکری. نگران نباشید، کمال پیش ماست، او روحانی گردان است.
نفس راحتی کشیدم؛ اما لبخندی تلخ روی لبانم نشست. با شوخی گفتم:
پس فاتحه کمال خوانده شده! مهدی با صدایی آرام اما پرصلابت گفت:
 نه، نگران نباش؛ اما یک خواهش دارم… دعا کن ما هر دو شهید شویم و عاقبت‌مان ختم به خیر باشد.
 سکوتی سنگین میان‌مان حاکم شد. قلبم لرزید. مگر می‌شود برای شهادت دعا کرد؟ با لحنی امیدوارانه گفتم:
ان‌شاءالله با پیروزی برمی‌گردید، همه‌تان زنده و سلامت.
اما انگار مهدی چیزی را می‌دانست که من نمی‌دانستم ...
 چند روز بعد، خبری آمد که دل‌ها را لرزاند؛ عملیات بدر، جزایر مجنون ... مهدی باکری و بسیاری از یارانش، از جمله کمال، دیگر بازنگشتند. آن‌ها در دل امواج آرام اما بی‌رحم اروند، برای همیشه جاودانه شدند.
 روز چهاردهم فروردین ۱۳۶۴، شهر ارومیه غرق در ماتم و افتخار شد. مراسم یادبودی در باغ رضوان برگزار کردند و از میدان انقلاب تا گلزار شهدا، تشییع نمادینی برای آنانی که جسم‌شان در آب آرام گرفت؛ اما یادشان همیشه در دل‌ها زنده ماند.
 مهدی و کمال رفتند؛ اما صدای‌شان هنوز در گوشم می‌پیچد؛ آخرین تماس، آخرین دعا، آخرین وداع… و عشقی که از مرزها گذشت و به آسمان رسید.
خانم عصمت پاشایی، مادر شهید

  او آینده روشنی دارد
وضع مالی آقاجلیل بد نبود؛ در محله عسکرخان مغازه بقالی داشت و مایحتاج خانه را از آن تأمین می‌کرد. علاقه زیادی هم به سیر و سفر داشت. کمال چهار پنج‌ساله بود که برای پابوسی امام رضا(ع) به مشهد مقدس مشرف شدیم.  چندروزی کارمان شده بود، رفت و آمد به حرم.
    بعد از زیارت در صحن حرم نشسته بودیم، من دیدم کمال دست پدر را رها کرد و رفت طرف یک سید روحانی که زیارت‌نامه می‌خواند. کمال جذب چهره نورانی و باصفای سید شده بود. دست او را گرفت و بوسید. آقا سید هم دستی به سر پسرم کشید و به پدرش گفت: «مواظب این کودک باشید، او آینده روشنی دارد.»
   آری آقاجلیل هروقت به هیأت یا مسجد می‌رفت دست کمال را می‌گرفت و با خود او را می‌برد و او هم در آن فضای معنوی رشد می‌کرد و با نگاه به حرکات و اعمال حاضرین، درس زندگی می‌آموخت؛ ادب، اخلاق نشست و برخاست و معاشرت.

  ببر، بگذار تو کوچه
​​​​​​​
    کمال، پسربچه‌ای سه چهارساله، هر روز با شادی به کوچه می‌رفت و با دوستانش گرگم‌ به‌هوا، قایم‌‌باشک، فوتبال و دیگر بازی‌های کودکانه را انجام می‌داد. روزی در میان بازی، چشمش به یک اسباب‌‌بازی افتاد که روی زمین رها شده بود. برق شادی در چشمانش دوید، آن را برداشت و با ذوق به خانه آورد. وقتی مادرش اسباب‌بازی را در دستان او دید، با لبخندی آرام پرسید: کمال جان! این را از کجا آوردی؟
   کمال با سادگی کودکانه‌اش گفت: توی کوچه افتاده بود، کسی نبود، برداشتم!
   مادر، بدون آنکه اخم کند یا عصبانی شود، دستی به سر فرزندش کشید و با لحنی آرام و محبت‌آمیز گفت:
عزیزم! این مال ما نیست. شاید صاحبش همین حالا دنبال آن می‌گردد. باید آن را سر جایش بگذاری.
   کمال نگاهی به اسباب‌بازی انداخت. دلش نمی‌خواست از آن جدا شود؛ اما مهربانی و قاطعیت مادر در دلش نفوذ کرد. سری تکان داد و گفت: چشم، مامان!
   با قدم‌های کوچک اما استوار، از خانه بیرون رفت و اسباب‌بازی را همان‌جا گذاشت که پیدایش کرده بود. آن روز، درسی بزرگ برای تمام زندگی‌اش آموخت: هر چیزی که روی زمین افتاده باشد، متعلق به ما نیست. حق‌الناس مهم است و حلال و حرام فرقی دارد.
    این آموزه‌ای بود که بعدها، در تمام مراحل زندگی، مانند چراغی در مسیرش می‌درخشید. ای کاش همه ما، از کودکی تا بزرگی، بیاموزیم که دست درازی به حق دیگران، چه کوچک و چه بزرگ، ناپسند است؛ حتی مسئولان نیز باید بدانند که اموال و وقت مردم، امانتی در دستشان است و روزی باید پاسخگوی آن باشند.

 

برچسب ها :
ارسال دیدگاه