عطر یار - شماره 743
هستىِ نُه آسمان
ملا محمّد رفیع واعظ قزوینى
نیست در اقلیم هستی، ای دل محنت قرین!
آن قدر شادی که کس خندد به وضع آن و این
پیش عاقل، یک دل پُردرد باشد، گوی چرخ
نزد دانا، یک رُخ پُرگَرد، پهنای زمین
چون فریدون یا سکندر یا سلیمان گر شوی
کو فریدون؟ کو سکندر؟ کو سلیمان؟ کو نگین؟
حجّت حق، نور مطلق، صاحب الأمر، آن که او
بحر زخّار امامت راست موج واپسین
هستی نُه آسمان، از بهر ذات پاک اوست
چون وجود حلقه انگشتر از بهر نگین
نور پاکش گر فشردی بر بساط روز، پای
شب فسردی همچو خون مُرده در زیر زمین
روز، آن روز است کآن خورشید تابان، سر زند
دولت، آن دولت که او باشد شهِ تخت زمین
دامن عهد ظهورت کو که تا آید برون
نالهها از استخوانم همچو دست از آستین؟
کی شود یا رب که آری پای دولت در رکاب
چتر شاهی بر سر از بال و پر روحالأمین؟
یکّه تاز ظلم، میدان جهان را بسته است
هست خالی جایت ای لشکرشکن در روی زین