printlogo


printlogo


تبعید به روستای کنگان بوشهر و نوشتن کتاب فقه القرآن

یک شب، جمعی را دستگیر و صبح، همه را در یک‌جا آوردند و آنان را تبعید کردند. ما را به شهربانی قم آوردند. قرار شد، هرکدام را به جایی تبعید کنند. رفیقی از ناراحتی سیگار می‌کشید. من هم مشغول چیز نوشتن بودم. او می‌گفت: چگونه می‌توانی در این شرایط بنویسی؟ گفتم: بهتر از سیگار کشیدن است! بالأخره ما را تبعید خواهند کرد.
چند نفر از ما را در یک مسیر در شهرهای مختلف همراه مأمور فرستادند که پایان مسیر، روستای کنگان آن‌روز است که ما را تحویل یک پاسگاه دادند؛ کنگان، ده کوچکی بود. اکثر مردم آنجا اهل تسنن بودند. یک جوان کم‌سواد، ملا و رهبر آنان بود. تعدادی هم شیعه داشت. یک روحانی هم داشتند که بعدها معلوم شد، به‌عنوان سپاه دین وابسته به دربار است؛ اما مرد مهربانی بود. آن‌روز را در خانه ایشان بودم. هوا بسیار گرم بود. هیچ وسیله‌ای نداشتند. صحبت از آینده این ده بود که قرار است، چاه نفتی که در آن وجود دارد، چنین‌وچنان بشود. با راهنمایی همان روحانی، محل را دور از چشم ژاندارم ترک کردم. اول سه‌راه بوشهر- برازجان _ کنگان که الان مزار شهید ابوتراب عاشوری است از ماشین پیاده شدم. یک پیراهن و پیژامه به تن داشتم و یک دستمال در دست. برادرم حاج آقا رضا را دیدم که درصدد است به دیدن ما بیاید. با هم رفتیم بوشهر، گردشی کرده برگشتیم اصفهان. پس از دیدار پدر و مادر آمدم قم. یک روز بعد مرا دستگیر کرده و برگرداندند بوشهر و گفتند: باید برگردم کنگان. سرهنگی که مسئول بود، مؤدبانه گفت: چرا محل را ترک کردید. برگردید. من دستور می‌دهم وسایل را فراهم کنند.
گفتم: شما اینجا زیر کولر نشسته‌اید، نمی‌دانید گنکان کجا و چگونه است. من اگر محکوم به تبعید باشم، محکوم به اعدام نیستم. اگر مرا آنجا بفرستید، بدانید باز محل را ترک خواهم کرد. بالأخره، برای رفع مسئولیت ژاندارم کنگان، ما را دوباره فرستادند کنگان. آن مسئول پاسگاه خیلی ناراحت بود؛ چون توبیخ شده بود. در هر صورت، دوباره محل را ترک کرده، بازداشت شدم و ما را به زندان بوشهر فرستادند. بوشهر، زندان رسمی و دولتی نداشت. یک خانه نسبتاً اعیانی اجاره شده که اطراف آن چند اتاق داشت. وسط حیاط، آب‌انبار سرپوشیده بود که آب باران حیاط و پشت بام در آن جمع می‌شد. برای استفاده شست‌وشو، یک رشته لوله آب داشت که در بیست‌وچهار ساعت، حداکثر یکی- ‌دو ساعت آب در آن می‌آمد که نسبتاً تمیز بود.
یک اتاق بالاخانه‌ای هم داشت که دفتر زندان بود و افسر مؤدبی، رئیس زندان بود. اتاق‌ها هم طبقه‌بندی شده بودند که به‌ترتیب، معتادان، قاچاقچیان، تبعیدیان در این اتاق‌ها بودند. یک اتاق کوچک در شرق آن بود که فقط یک قطعه پتوی سربازی فرش آن بود و یک قاتل تبعیدی از مشهد در آن بود. ما را هم در این اتاق‌ جا دادند.
ماه رمضان رسید. یک قرآن به ما دادند که بخوانیم. روزها بیرون از اتاق، گوشه‌ای را انتخاب و برای قرآن خواندن شروع به کار کردم. ضمن قرائت قرآن، دسته‌بندی و آیات احکام را جدا کردم. این کار مرا بانشاط کرد و نوشتن فقه‌القرآن که از کنگان به ذهنم رسیده بود، عملاً شروع شد.