به بحث اصلی و گزارش دوران تحصیل برگردم. بالأخره دوران سطح را گذرانده، به درس فقه مرحوم آیتالله بروجردی رفتم؛ از لباس مصلی و لباس مشکوک تا آخر درس فقه که در مسجد بالاسر حرم برگزار میشد، توفیق حضور یافتم.
در درس خارج مرحوم آیتالله اراکی هم شرکت نمودم؛ قاعده لاضرر را نوشتم. ایشان گاهی در درس عصبانی میشدند. ما هم از این روحیه اطلاع نداشتیم. در یک نوبت اشکال کردم و بر مطلبم اصرار کردم؛ عصبانی شدند و گفتند: لمثل هذه منعت السماء! من هم سکوت کردم. دو یا چند روز بعد، عذرخواهی و آن حرف را تأیید کردند. معلوم شد، آقازاده ایشان گفته بود که این حرف از آقای خمینی است و این آقایان درس او میروند و حرف خودشان نیست.
در درس خارج امام خمینی(قد) نیز شرکت کردم. یک دوره هشتساله اصول که پای درس، تقریرات را به عربی مینوشتم که بعدها دفتر آثار امام، یک نسخه کامل آن را از ما گرفتند. درس تفسیر علامه طباطبایی(ره) را از همان روز اولی که در مدرسه حجتیه شروع کردند، شرکت کردم تا روزی که المیزان بهوجود آمد.
من در سن هجده-نوزدهسالگی در مدرسه فیضیه بودم. عصرها، آنجا مرکز تجمع طلاب بود. درس اصول آیتالله بروجردی(قد)، جلوی کتابخانه در صحن فیضیه برگزار میشد و بعدها به مسجد عشقعلی - که نزدیک منزلشان بود - منتقل شد. من در آن ایام، یک هممباحثه داشتم به اسم آقای جهانگیری که با او به درس منظومه در منزل حاجآقا رضا صدر میرفتیم و عصرها بحث میکردیم. یک روز یادم هست، سروصدای ما بلند شده بود. به ما تذکر دادند که مگر نمیبینید، درس آیتالله بروجردی است؟ آهستهتر!
مراحل ازدواج یکی- دوبار که از طرف مادر یا خواهرانم در این مسئله صحبت شد و مواردی را هم در اصفهان مطرح کردند، پاسخ من این بود که: میخواهم درس بخوانم و در قم باشم. بهطور اجمال هم میدانستم که یکی از بستگان پدرم در قم هستند. خانواده محترم و متوسطی با شغل کشاورزی هستند. مختصری از خودشان دارند. نان خود را از محصول خود در خانه تهیه میکنند. در نزدیکی منزلشان، یک طویلهای هست که یک گاو دارند و شیر و ماست و پنیر خود را هم از این راه تهیه میکنند. یکبار هم، قبل از آنکه برای تحصیل به قم بیاییم، خانه آنها رفته بودم؛ اما از شرایط داخلی آنان اطلاع دقیقی نداشتم. فقط کلمه پسرخاله و دخترخاله بین پدرم و خانم این خانه را شنیده بودم. برادر این خانم، آقای حاج علی ریسمانچی، شخص معروفی بود که در اراک زندگی میکرد.
یک روز متوجه شدم که پدرم یک انگشتر تهیه کردهاند و همراه مادرم آمدهاند قم و بالأخره از همان حجره، سهنفری ما را بردند منزل خواهر بزرگ خانم خانه، خواهر دیگر آقای ریسمانچی. با حضور ایشان در منزل مادر حاج آقای مقدم و جلسه عقدی برگزار شد؛ بدون آنکه من، همسرم را دیده باشم! آقای ریسمانچی از پدرم پرسید: پسر شما الآن چکاره است و چه دارد؟ جواب این بود که طلبه است در مدرسه فیضیه و جز شهریه ماهی پانزده تومان، چیزی ندارد که اگر ازدواج کند، شهریه او سیتومان خواهد شد!
در تاریخ هشتم تیرماه یکهزاروسیصدوسیویک (1331) برابر سند نکاحیه رسمی، توسط حاج شیخ مهدی معروف - که دفتردار بود و منزل او، در کوچه کمی پایینتر از خانه این خانواده معروف به کوچه شیخ مهدی در خیابان امام خمینی امروز (خیابان تهران آن روز) قرار - صیغه عقد خوانده شد و برای اولینبار همسر خود را در آینهای که ترتیب یافته بود، در خانه دختر خاله پدرم دیدم و بهعنوان داماد سرخانه ازدواج انجام گرفت.
زندگی در خانه پدر خانم مدتی در همان خانه همسرم، در اتاق بزرگ دم در که در دالان خانه یک پله میخورد، بودیم و غذا و خوراک بهشکل مهمان بودیم. فقط من کمی آجیل میگرفتم تا اینکه مادر همسرم گفتند: کمکم زندگیتان را مستقل کنید و در همان اتاق باشید تا خانه روبهرو که مخروبه است و یک اتاق کاهگلی دارد، تعمیر و آماده شود و پدر همسرم خود، برای تعمیر و آماده کردن یک اتاق درون خانه دستبهکار شدند.
مهربانیهای پدر و مادر همسرم را در این دوران و بهخصوص ماهها و سال اول و همچنین در تمام طول زندگی زناشویی، هرگز فراموش نمیکنم. فوقالعاده هر دو به من محبت میکردند. من هم سرگرم درس و بحث بودم و هنوز سطح را تمام نکرده بودم.