printlogo


printlogo


روایتی روان از خاطرات شهدای  والامقام: چمران، آوینی، قنوتی و تلخ و شیرین‌های دوران اسارت
حجت‌الاسلام والمسلمین عیسی نریمیسا از رزمندگان و آزادگان دفاع مقدس در گفت‌و‌گوی خود با خبرگزاری حوزه به بیان خاطراتی از شهید چمران، روحانی شهید شریف قنوتی، مسجد جامع خرمشهر، روزهای ابتدایی نفوذ دشمن به خرمشهر و دوران اسارت خود پرداخت که خواندنی است. بخش اول این گفت‌وگو را در شماره 770 تقدیم نگاه شما عزیزان کردیم و اینک بخش دوم و پایانی را با هم می‌خوانیم.

  جنابعالی در سال ۱۳۶۱ به اسارت دشمن درآمدید؛ کمی از فضای اسارت و اردوگاه برای ما بفرمایید.
روز ۲۵ مهرماه ۱۳۵۹ بود که بنده با یکی از دوستان‌مان، به‌نام موسی اسکندری که بعداً شهید شد، در یک موضعی می‌خواستیم، به یکی از پایگاه‌های دشمن در شهر خرمشهر نفوذ کنیم. وقتی از مخفی‌گاه، یعنی از کمین‌گاه‌مان بیرون آمدیم، عراقی‌ها شروع به تیراندازی کردند.
همین‌طور که می‌رفتیم، تیر می‌خورد. تیرها کاری نبودند؛ ولی به‌هرحال تیر بودند و بدن خونی می‌شد.
گفتم: خدایا! امروز چه خبر است. ما هر روز که بلند می‌شدیم، چقدر فتوحات داشتیم، امروز هنوز بلند نشدیم و از جای خودمان حرکت نکردیم، این همه تیر خوردیم.
 ما را هم در کمین‌گاه‌مان گیر انداخته بودند. هوا که روشن شد، عراقی‌ها با چند تا تیربار و قناسه ما را در یک جای کوچک گیر انداختند و مرتب تیر می‌زدند و بعضی از تیرها هم به ما اصابت می‌کرد.
موسی اسکندری از فرماندهان سپاه بود که بعداً در کربلای ۴ به شهادت رسید.
گفتم: موسی! امروز چه خبر است؟ گفت: امروز ۲۵ مهر است و هیچ مناسبت خاصی نداریم.
گفتم: موسی! امروز روز تولد من است. گفت: جدی؟ گفتم: بله؛ امروز ۱۸ سالم کامل می‌شود و خداوند این تیرها را به ما هدیه داده است.
گفت: چطور اینها هدیه است؟ گفتم: موسی! ما خیلی گناه انجام دادیم. ما که در صراط مستقیم نبودیم، با این قطرات خونی که امروز از ما خارج می‌شود، خداوند پرونده‌ ما را پاک پاک کرده است. گفت: عجب! چه استنباط خوبی از این قضیه داری. گفتم: بله؛ مطمئن باش که من شهید نمی‌شوم؛ ولی خداوند می‌خواهد که این چند قطره را از ما بگیرد که ما را پاک کند. من تقریباً به‌یقین رسیده بودم که اینها هدیه‌ تولدی است که خدا به ما داده تا ما را پاک کند.
به‌هرحال قضایای آنجا خیلی طول کشید. بد نیست این خاطره را هم بگویم. من در اتاقکی بودم که نیمه‌ساخته بود و از آنجا به سمت دشمن شلیک می‌کردم. خسته شدم و زیر پنجره نشستم و نفسی کشیدم و بعد که بلند شدم، دیدم که یک کماندوی عراقی در بیرون پنجره و شاید به فاصله‌ ۲۰ سانتی قرار گرفته بود و با اسلحه روبه‌روی من قرار داشت.

   چهره به چهره با شما ایستاده بود.
بله؛ اسلحه‌های ما پایین بود؛ ولی اسلحه‌ او کنار سینه‌اش بود. یک نگاهی به من کرد.
من فقط مراقب بودم که اگر او یک لحظه قصد شلیک کرد، من جا خالی بدهم.
او به من نگاه کرد و یکی، دو قدم عقب رفت. وقتی به من نگاه می‌کرد، متحیر بود. چند قدم عقب رفت. فکر کردم شاید می‌خواهد به عقب برود و راحت‌تر تیراندازی کند؛ سه قدم عقب رفت و بعد هم برگشت و فرار کرد.
ما در عرض خیابان بودیم. او به آن طرف خیابان و به یک خانه‌ای رفت، در حیاط خانه‌ای را باز کرد و از آنجا به من تیراندازی کرد. من تعجب کردم و گفتم: خدایا! او در فاصله‌ یک قدمی ما شلیک نکرد، درحالی‌که من سلاح هم نداشتم. دیدم که رها نمی‌کند و مرتب تق‌تق می‌زند. من هم آرپی‌جی را برداشتم و به دری زدم که او پشت آن ایستاده بود. دیدم که یک چیزی تالاپ صدا داد و به پایین افتاد. الحمدلله او را هم زدم؛ ولی همیشه برای من سؤال بود که او چرا وقتی آن‌قدر نزدیک بود، شلیک نکرد.
در آن خانه به دنبال آب می‌گشتم. آینه‌ای روی دیوار بود؛ وقتی در آینه به خودم نگاه کردم، دیدم که یک شبح سیاه هست و فقط سفیدی چشمم را در آیینه می‌دیدم. وحشت کردم و گفتم: جن دیدم. بعد دیدم که خودم هستم. چون آرپی‌جی می‌زدم. نزدیک به ۷۰-۶۰ تا آرپی‌جی زده بودم و باروت آرپی‌جی آرام آرام روی من نشسته بود و من را سیاه کرده بود. بعد فهمیدم، آن زمانی که من از پنجره بلند شدم و آن بنده خدا نگاه کرد و زهره‌ترک شد، قیافه‌ من را دیده بود و ترسیده بود.
بنده در سال ۱۳۶۱ اسیر شدم.
در اردوگاه داشتم قدم می‌زدم که دیدم، یک عراقی روی صندلی وسط اردوگاه نشسته و به من نگاه می‌کند.
به نظرم رسید که خیلی روی من متمرکز شده است. خواستم بروم که یک‌دفعه من را صدا کرد و گفت: بیا اینجا. رفتم و در کنار او دوستم بود که مترجم بود و با هم اسیر شده بودیم.
یک نگاهی به چشمان من کرد و گفت: چهره‌ تو برای من خیلی آشناست. گفتم: من اسیر این اردوگاه هستم. گفت: نه، به این اردوگاه برنمی‌گردد. من تو را یک جایی در جبهه‌های جنگ دیده‌ام.
گفتم: نه، اشتباه می‌کنی.
گفت: نه، تو در خرمشهر نبودی؟ گفتم: خرمشهر؟ گفت: بله؛
گفتم: خرمشهر کجاست؟ گفت: خرمشهر یکی از شهرهای جنوب ایران است.
گفتم: من شنیده‌ام که خرمشهر یکی از شهرهای عراق است. گفت: نه، تو چقدر بی‌عقلی، خرمشهر یکی از شهرهای جنوب ایران است.
گفتم: من بارها از رادیو و تلویزیون عراق شنیده‌ام که خرمشهر جزء شهرهای عراق است.
 گفت: نه، اینها مسائل سیاسی است. خرمشهر جزء شهرهای ایران است و ما گرفتیم و می‌گوییم که فلان. تو در خرمشهر نبودی؟ تو کجا اسیر شدی؟
چون عراقی‌ها در پرونده‌ من نوشته بودند که من در کوه‌های کردستان اسیر شدم.
گفت: تو در کردستان اسیر شدی؟ مترجم گفت: بله؛ یک نگاهی کرد که مثلاً او نمی‌فهمد. چیزهایی هم گفت که او خوشش بیاید که او آدم بی‌عقل و کودنی است.
بعد او یک نفس راحتی کشید و گفت: یکی مثل تو در خرمشهر بود و یک آرپی‌جی به من زده است و یک وجب پای من را کوتاه کرده است. او وقتی راه می‌رفت، لنگ می‌زد. بعد گفت: می‌دانی اگر تو اون بودی، چه می‌کردم؟ گفتم: نه. گفت: به این سیم بوکسل وصل می‌کردم و او را از سیم بوکسل رد می‌کردم. مثل آتش‌هایی که سرخپوست‌ها درست می‌کنند و می‌چرخانند. کباب می‌کردم و تکه تکه‌اش را به اسرا می‌دادم که بخورند.
گفتم: خدا را شکر که من نبودم. من وقتی به چشمانش نگاه کردم، همان اول او را شناختم. این کلک را زدم که او نفهمد. گفت: بله، تو نیستی! من او را در خرمشهر دیده بودم و تو در کردستان اسیر شدی.

   سال ۱۳۶۱ در چه عملیاتی اسیر شدید؟
من تیرماه سال ۶۱ در عملیات رمضان اسیر شدم.

   بعد از اسارت، چه رفتاری با شما شد و شما را به کجا بردند؟
خاطره‌ای از لحظه اسارت دارم که نقل آن مناسب است.
وقتی که دشمن، ما را به اسارت درآورد و در پشت دجله جمع کرد، بعضی از عراقی‌ها عصبانی بودند و می‌آمدند که بچه‌ها را به رگبار ببندند و فرماندهان آن‌ها اجازه این کار را نمی‌دادند.
آنها می‌آمدند اسرا را بکشند که عقده‌های‌شان را خالی کنند.
یکی از عراقی‌ها بنده را در جمع دید. بنده طلبه بودم و لباس طلبگی نداشتم؛ ولی ریش بلندی داشتم و از چهره‌ام مشخص بود که طلبه هستم.
او به فرمانده‌اش گفت: من او را می‌خواهم.
گفت: چرا می‌خواهی؟ گفت: برادر من در جنگ کشته شده و مادرم به من دین انداخته که شیرم را حلالت نمی‌کنم؛ مگر این‌که ۱۰ تا پاسدار ایرانی را به‌ازای برادرت بکشی.
فرمانده گفت: نمی‌شود. ما با بی‌سیم خبر دادیم که ۴۴ تا اسیر گرفتیم و اگر فرماندهی که به اینجا می‌آید، بازدید کند و ببیند که یکی از اینها کم است، مرا بازخواست می‌کند.
گفت: حالا یکی از آن‌ها کم شود و ۴۳ نفر شوند چه می‌شود؟ بگویید که یکی زخمی بوده و در اینجا مرده است.
فرمانده در تحیر بود. او فرمانده را بوسید و او هم راضی شد و گفت: من او را می‌خواهم.
به من اشاره کرد. داخل جمع آمد و ریش من را گرفت و بیرون کشید.
حدود ۱۵-۱۰ متر مرا از بچه‌ها جدا کرد و کنار خاکریز گذاشت و می‌خواست، به وصیت مادرش عمل کند و در ازای برادرش که در جنگ کشته شده است، ۱۰ نفر را بکشد که یکی هم من بودم.
جمله‌ای را به عربی به من گفت و منظورش این بود که اینجا عراق است یا ایران؟
عملیات رمضان اولین عملیات برون‌مرزی بود. ما در آن عملیات، ۳کیلومتر به خاک عراق نفوذ کرده بودیم که در آنجا اسیر شدیم.
گفتم: «ما أدری»؛ یعنی نمی‌دانم. گفت: شما متجاوز هستید یا ما؟ گفتم: «ما أدری»؛ چون در آن لحظه او به دنبال دلیل نمی‌گشت؛ به دنبال بهانه می‌گشت که یک تیری به من بزند و من را بکشد. گفت: شما کافر هستید یا ما؟ گفتم: «ما أدری»؛ نمی‌دانم.
بعد گفت: شما مسلمان هستید یا ما؟ گفتم: ما هر دو مسلمان هستیم.
گفت: «لا لا، أنتم فارس المجوس»؛ شما فارس آتش‌پرست هستید و ما مسلمان هستیم.
دست در جیب کرد و یک قرآن درآورد و گفت: «هذا سند اسلامنا» این سند اسلام ماست، سند اسلام شما چیست؟ گفتم: «هذا کتابنا». گفت: «لا لا، هذا کتاب العربی، کتاب القرآن عربی نزل علی صدر الرسول نزل فی الجزیرة العربیة»؛ این کتاب به عربی، بر پیامبر عربی و در سرزمین عربی نازل شده است.
برای شما چه نازل شده است؟ گفتم: والله به‌خدا! همین کتاب ما هست. ما هم به خدا و پیامبر(ص) ایمان داریم، نماز می‌خوانیم و روزه می‌گیریم و این کتاب را هم می‌خوانیم.
گفت: شما قرآن می‌خوانید؟ گفتم: بله؛ این تأثیرات تبلیغات آن‌ها بود که به آن‌ها فهمانده بودند که ایرانی‌ها هنوز مجوس هستند. «فارس المجوس» می‌گفتند؛ یعنی اینها از ۱۴۰۰ سال پیش هنوز آتش‌پرست هستند و آتش را عبادت می‌کنند.
بعد گفت: قرآن بخوان. قرآن را باز کرد و به من داد. من باز کردم و دیدم که این آیات آمده است: [و امتازوا الیوم أیها المجرمون٭ ألم أعهد إلیکم یا بنی‏‌آدم أن لاتعبدوا الشیطان إنه لکم عدو مبین٭ و أن اعبدونی‏ هذا صراط مستقیم]. او با تعجب به من گوش می‌کرد که من دارم قرآن می‌خوانم. گفتم: ما قرآن می‌خوانیم، نماز می‌خوانیم، روزه می‌گیریم، حج انجام می‌دهیم. ما هم مثل شما مسلمان هستیم.
بعد گفت: ادامه بده. من هم ادامه‌ آیه را خواندم: [ولقد أضل منکم جبلاً کثیراً]. دوباره گفت: ادامه بده. من متوجه شدم که او معنای آیه را نمی‌فهمد. هر چند که اینها عرب هستند؛ ولی معنای آیه یک چیز فصیحی است و نیاز به اهل مطالعه و دقت در آیات دارد.
او نمی‌فهمید. من قبلاً در نوجوانی ترجمه‌ آیات را کار می‌کردم. گفتم: [ولقد أضل شیطان منکم جماعةً کثیرة]، به عربی ترجمه کردم، [ولقد أضل منکم جبلاً کثیراً أ فلم تکونوا تعقلون]. [و لقد أضل منکم جبلاً کثیراً - جماعة کثیرة - أ فلم تکونوا تعقلون]، بعد ایشان گفت: «لا منکم منکم لا منا»؛ از شما گمراه کرده، نه از ما.
گفتم: قرآن می‌گوید: «لقد أضل منکم». تو که گفتی قرآن برای ما عرب‌ها نازل شده است.
وقتی می‌گوید: «أضل منکم»، ما عجم‌ها هستیم یا عرب‌ها؟ او یک لحظه تیز به من نگاه کرد و دستش هم روی ماشه بود. قرآن را از دست من کشید و شروع به خواندن کرد.
به من اشاره کرد: «ولقد أضل منکم» یک نگاهی کرد. با خودش گفت: «لا هذا لا ینطبق علیهم»؛ این قابل تطبیق بر آن‌ها نیست.
بعد گفت: «و لقد أضل منکم»، «هذا ینطبق علینا»، این (برما) تطبیق می‌کند.
یعنی مصداق این آیه ما هستیم و مصداق آن شما عجم‌ها نیستید. آن‌قدر تعصب عربی - عجمی داشت که حتی حاضر نبود، این «لقد أضل منکم» را بر ما تطبیق دهد.
گفت: نه، این مصداق شما نیست؛ مصداق آن ما عرب‌ها هستیم که شیطان از ما آدم‌های زیادی را گمراه کرده است. بعد یک نگاهی کرد، من منتظر بودم که شلیک کند. گفت: نزد رفقایت برو. خدا می‌داند، بالله العلی‌العظیم، من قصد داشتم تو را بکشم؛ ولی خدا و پیامبر عربی(ص) در اینجا تو را از دست من نجات دادند.
وقتی داشتم نزد رفقایم برمی‌گشتم، فکر کردم و گفتم: خدایا! در این بیابان که هیچ‌کسی به هیچ‌کسی نیست، یک‌دفعه آیه‌ قرآن می‌آید و فرشته‌ نجات من می‌شود. دیدم که این واقعاً لطف الهی است که هر جایی ممکن است، این لطف بیاید.

  چند نفر به اسارت درآمده بودید؟
داستان اسارت ما طولانی است و وقتی اسرا را از همه‌ محورها جمع کردند، چیزی در حدود هزار نفر شدیم که در شهر زبیر به‌صورت موقت مستقر شده بودیم.

 در فیلمهای دفاع مقدس نشان میدادند که اسرا را با کتک میزبانی میکردند؛ برای شما هم اتفاق افتاده بود؟
بله، همه‌ اینها بوده است.

 چند سال اسیر بودید؟
بنده در حدود ۸ سال و یکی، دو ماه اسیر بودم.

  همه‌ این مدت در موصل بودید؟
در حدود ۴ سال در موصل بودم، چند سالی در رمادی بودم و بعد به اردوگاه دیگری در رمادی رفتم و 5/1 سال هم در اردوگاه شهر تکریت بودم.
معمولاً اسرا را در این سه شهر موصل، رمادی و تکریت نگه می‌داشتند؛ چون اینها به‌نوعی عرب‌های خیلی متعصب و نسبت به عجم‌ها هم خیلی سختگیر بودند؛ بعضی از آن‌ها افکار تکفیری هم داشتند؛ یعنی اینها قائل به این بودند که ما کافر هستیم.
به این خاطر ما را در این شهرها نگهداری می‌کردند که اگر یک روزی ما از پادگان‌های‌شان و اردوگاه فرار کردیم، خود مردم به حساب ما برسند.

 از حال و هوای اردوگاهها برای ما بفرمایید؛ بالأخره ۸ سال از عمر خود را در این فضا بودید و اتفاقات زیادی در این ایام افتاده است.
اردوگاه‌ها متفاوت بودند؛ بعضی از اسرای اردوگاه‌ها که در روزهای اول جنگ اسیر شده بودند، مردم شهرها بودند؛ مثلاً مردم عرب‌زبان بودند و یا مردم کردزبان بودند. خیلی از اینها انگیزه‌های انقلابی نداشتند و به مردم مدنی‌ها، یعنی شهرنشین‌ها معروف بودند.
مثلاً در خطه‌ غرب کشور، خیلی از این علی‌الهی‌ها هم اسیر شده بودند؛ کسانی که در شهرهای قصرشیرین و گیلان‌غرب و جاهای دیگر بودند.
یا از جنوب کشور، بعضی از مردمی که اهل شهرهای جنوب بودند و کسی را نداشتند، اسیر شده بودند. این اردوگاه‌ها بسته به ترکیبشان و نوع رفتارشان متفاوت بود.
گاهی ترکیب این‌طور بود که اکثراً بسیجی بودند و آن اردوگاه حزب‌الهی می‌شد. برنامه‌های آن‌ها کاملاً برنامه‌های خوبی بود؛ مراسم و سخنرانی‌ها را داشتند؛ روزهای شهادت، روزهای ولادت و جشن‌ها و برنامه‌های فرهنگی متنوعی داشتند.
ما وقتی در موصل بودیم، اکثر اسرا از بسیجی‌ها بوده و عده‌ای هم ارتشی بودند و در آنجا از اول تا آخر حزب‌الله حکومت می‌کرد؛ یعنی افکار حزب‌الهی حکومت می‌کرد؛ بحث قرآن، بحث نهج‌البلاغه، جلسات دعا، کلاس‌های علمی، بحث ورزش‌های رزمی و مراسم شادی‌ها و جشن‌ها و مراسم شهادت‌ها و ارتقای فکری و فرهنگی در آنجا خیلی شدید اعمال می‌شد.

  یعنی افرادی از اسرای ایرانی حضور داشتند که با تفکرات شما مخالف بودند؟
بله؛ بعضی از اردوگاه‌ها که اکثریت حزب‌الهی نبودند و مردم شهری بودند، مخالفت شدید می‌کردند و گاهی حتی برای دشمن جاسوسی هم می‌کردند و ما را لو می‌دادند؛ ولی در جاهایی که ترکیب اکثراً بچه‌های یک‌دست بودند، مثلاً بسیجی بودند و یا مثلاً نظامی‌هایی بودند که خیلی با ما خوب بودند، آن اردوگاه، اردوگاه حزب‌الهی می‌شد.

  از آزار و اذیتهای عراقیها هم برای ما بفرمایید.
عراقی‌ها تابع دستور مافوق بودند و می‌خواستند، از میان ما افرادی را به‌عنوان جاسوس جذب کنند که دیگران را لو دهند چه کسی فرمانده بوده، چه کسی پاسدار بوده و یا چه کسی روحانی بوده است.
دیگر این‌که برنامه‌های فرهنگی را اعمال کنند که بتوانند، تبلیغات سوء کنند؛ مثلاً یک عده ایرانی شروع به آواز خواندن و رقصیدن کنند و اینها را ضبط و پخش کنند و دل رزمنده‌ها و مردم ایران را خالی کنند که اینها رزمنده‌های شما هستند که فرستاده‌اید.
یا می‌خواستند، عده‌ای را جذب کنند که علیه مقامات کشور، علیه امام، علیه فرماندهان و علیه کشور ایران نطق کنند و حرف بزنند و تبلیغات کنند.
دشمن می‌خواست، تمام اردوگاه‌ها در اختیارش باشد که به‌راحتی بتواند، از اینها تبلیغات سیاسی علیه نظام کند. از بین اینها جاسوس بپروراند و آدم‌های بی‌خاصیت و آدم‌های ضدنظام درست کند و بعد بتواند، اینها را به داخل نظام گسیل کند که تخریب کنند.

  در مباحث رسانهای هم، خاطرهای از یک خبرنگار ایتالیایی و مصاحبههای دیگر دارید؛ آن خاطرات را هم بفرمایید. بله؛ دو تا خبرنگار در آن زمان از من مصاحبه گرفتند.
اولین مصاحبه تقریباً قریب به ۲۰ مهر سال ۱۳۵۹ بود که در خرمشهر در اتاق یکی از منازل شهر به سمت چهارراهی آرپی‌جی می‌زدم که از آن چهارراه، تانک و نفربر دشمن و نیروهای پیاده‌ دشمن وارد خیابان اصلی؛ یعنی خیابان ۴۰ متری خرمشهر می‌شدند.
چون محل شلیک من خیلی در اختفا بود، هیچ‌کسی به سمت من شلیک نمی‌کرد و من کلاً سر چهارراه را گرفته بودم و اگر تانک، جیپ یا ماشین نظامی رد می‌شد، با آرپی‌جی می‌زدم و پیاده‌ها را هم تک تک با تیر می‌زدم.
جای خیلی خوبی بود. یک‌دفعه دیدم که یک نفر با تیپ خبرنگاری وارد اتاقی که از پنجره شلیک می‌کردم، شد.
یک دوربین کنون در گردنش آویزان بود و یک دوربین فیلمبرداری شستی هم در دست داشت. آمد و سلام کرد و موهای ژولیده‌ بلند و ریش‌های بلندی هم داشت.
گفت: برادر! چه خبر است؟ گفتم: همین که می‌بینید؛ چون حجم تردد جلوی من زیاد بود و تانک می‌رفت و نیروی پیاده می‌رفت، نیاز به کسی داشتم که کنار پنجره بنشیند و اگر من آرپی‌جی می‌زنم، او تک تک آدم‌ها را بزند.
به او گفتم: این أداها چیست که درمی‌آوری؟ (ما آن زمان این کارهای خبرنگاری و این چیزها را به‌عنوان أدا می‌دانستیم).
گفتم: بنشین در پنجره و این اسلحه را بردار و تک تک اینها را بزن.
گفت: شرمنده‌ام برادر!
گفتم: چرا؟ گفت: من به‌صورت مأموریتی برای ثبت رویدادهای جنگ اعزام شده‌ام.
خیلی هم باکلاس صحبت می‌کرد.
گفت: من شرمنده هستم. گفتم: خب رویدادهای جنگ را که می‌گیری، اسلحه هم بگیر و چند تا تیر هم بزن.
گفت: نه، من اجازه ندارم خارج از این فضای رسانه‌ای و فرهنگی کار دیگری بکنم.
دیدم که عجب کسی گیر ما افتاده است. گفتم: حالا چکار داری؟ گفت: برادر! من زیاد مزاحم نمی‌شوم! می‌خواهم یک تصویر از شما بگیرم؛ درحالی‌که شما دارید به سمت دشمن آرپی‌جی می‌زنید، من از شلیک شما و از خط سیر آرپی‌جی تا به هدف خوردن یک تصویری بگیرم و بعد می‌روم.
گفتم: باشد، کنار من بنشین. یک پنجره‌ای در آنجا هست... . آنجا مثل پنجره‌ تهویه بود. از آنجا خیلی به من شلیک می‌شد. من شک داشتم که از آنجا شلیک می‌شود یا از جای دیگری است.
گفتم: دوربین تو دور را هم نشان می‌دهد؟ منظورم دوربینی بود که در دستش بود و شستی داشت. خندید و گفت: نه، این دوربین شکاری نیست و دوربین فیلمبرداری است.
گفتم: می‌دانم دوربین فیلمبرداری است! دور را نشان می‌دهد؟ گفت: نه، فقط دور را زوم و ۱۳ برابر بزرگ‌تر می‌کند. گفتم: خب من هم همین را می‌خواهم.
گفت: اگر این را می‌خواهی، شاسی را فشار بده و به دوربین نگاه کن. من روی آن پنجره‌ای که می‌خواستم، زوم کردم و دیدم که یک لوله‌ اسلحه یا قناسه و یا تیربار گرینوف از آنجا به سمت من شلیک می‌کند.
گفتم: پس من می‌خواهم همان‌جا را بزنم. آن پنجره را داشته باش، من را هم داشته باش.
گفت: پس شما شلیک نکن تا وقتی که من گفتم آماده‌ام، شما شلیک کن تا من خودم و دوربینم را هماهنگ کنم. گفتم: باشد.
آن خبرنگار به دنبال زاویه‌ مناسب می‌گشت که پیدا کند. گفت: آماده‌ام!
بعد از اعلام آمادگی آن خبرنگار، من شلیک کردم؛ چون اتاق دربسته بود، گردوغبار و باروت بلند شد.
گفتم: گرفتی؟ نگاه کردم و دیدم که نیست. گفتم: این بنده خدا کجا رفت؟ بعد در ذهنم گفتم: او فیلمش را گرفته و رفته و یا این‌که صدای آرپی‌جی در اتاق خیلی وحشتناک بوده، او خوف کرده و رفته است.
بعد از یکی، دو دقیقه که فضا آرام شده بود دیدم که خودش داخل آمد. موهایش ژولیده، لباس‌ها خاکی و سوخته بود.
گفت: برادر!
گفتم: چه شده؟
گفت: برادر! وقتی تو شلیک کردی، آنجا را نزدی، من را زدی.
گفتم: چطور؟ گفت: وقتی تو شلیک کردی، من به هوا رفتم.
گفتم: آخ من یادم رفت بگویم که آرپی‌جی آتش عقب دارد و در زاویه‌ آتش عقب نایستی.
ایشان که داشت، خودش را تنظیم می‌کرد که یک زاویه‌ مناسب پیدا کند به‌صورت اریبی پشت آتش عقب آرپی‌جی قرار گرفته بود.
وقتی من شلیک کردم، آرپی‌جی او را بلند کرد و به دیوار مقابل کوبید.
بعد گفت: تو من را زدی، او را نزدی. گفتم: من او را زدم.
گفت: وقتی تو شلیک کردی، من روی هوا رفتم، دوربینم شکست و تمام فیلم‌هایم سوخت.
اول که با من آن‌طور برخورد کرده بودی که این أداها چیست و آخر هم که این‌طور شد.
من بروم و ببینم که یک جایی در سپاه آبادان به من دوربین و فیلم می‌دهند که دوباره کار کنم.
وقتی داشت خداحافظی می‌کرد گفتم: برادر! دفعه‌ بعد که آمدی، حتماً مأموریت رزمی بگیر.
خندید و گفت: ان‌شاءالله سعی می‌کنم، مأموریت رزمی بگیرم.
گفتم: برادر! نگفتی اسمت چیست؟ گفت: من عبدالله هستم. (از باب تواضع، عبدالله را گفت و در جبهه مرسوم بود که خود را عبدالله معرفی کنند).
گفتم: برادر عبدالله! اسمت چیست؟ گفت: نیازی به اسم ما نیست.
گفتم: نیاز است؛ اگر من تو را در جای دیگری دیدم، بشناسم. گفت: اگر اسمی باشد، من «سیدمرتضی» هستم.
«سیدمرتضی» رفت و بعد از سالیان سال که من از اسارت آزاد شدم و روایت فتح را دیدم، متوجه شدم که آن خبرنگار، همان «سیدمرتضی آوینی» بوده است.
ایشان اوایل اصلاً خجالت می‌کشید که با دوربین بین رزمندگان ظاهر شود. چرا؟ چون همه‌ رزمندگان سلاح داشتند، از تجاوز دشمن جلوگیری می‌کردند که شهر سقوط نکند و اینها واقعاً خجالت می‌کشیدند. ولی خداوند ایشان را در جایی گذاشت که در زمانی که بعد از جنگ، تمام ارزش‌ها داشت، سقوط می‌کرد و دولت سازندگی داشت ریشه‌ تمام ارزش‌ها را می‌زد، ایشان با همان فیلم‌هایی که گرفته بود، دوباره ارزش‌های دفاع مقدس را زنده کرد.

  این اولین فیلمبرداری و خبرنگار بود.
بله؛ دومین مورد هم این بود که من در مرداد سال ۶۱ اسیر شدم. برادر کوچک من که ۱۴ ساله بود، در عملیات خیبر ۲۰ ماه بعد از من اسیر شد؛ یعنی اواخر سال ۶۲ در نزدیکی جزیره‌ مجنون اسیر شد.
۲ سالی اسیر بود که صلیب سرخ تصمیم گرفت، بنده را به آنجا و نزد ایشان ببرد.
بنده ۴ سال در موصل اسیر بودم و بعد از ۴ سال، یعنی حدود اوایل سال ۱۳۶۵ مرا به رمادی و اردوگاه بین القفسین بردند.
این اردوگاه بین دو تا اردوگاه دیگر بود و ما را به کمپ ۷ بردند و در آنجا به برادرمان ملحق کردند. برادر من ۱۴ ساله بود که اسیر شده بود و حالا دو سال از اسارت او گذشته بود و ۱۶ ساله شده بود. من را به آنجا بردند که به ایشان ملحق کنند.
خاطرات زیادی از آنجا دارم. برادر من به دوستانش گفته بود که من یک برادر طلبه دارم که در اردوگاه موصل است.
او مثلاً می‌خواست یک خبری از برادرش بدهد، گفته بود: برادرم طلبه است که در موصل زندگی می‌کند. هیچ‌گاه فکر نمی‌کرد که من به آنجا بروم. در کنار برادر من هم جاسوس‌هایی بودند.
از قبل از این‌که من به آن اردوگاه بروم، اینها می‌دانستند که برادر این آقا طلبه است.
وقتی داشتم به اردوگاه می‌رفتم، فرمانده‌ اردوگاه با تمام نیروهایش می‌دانستند که من طلبه هستم؛ درحالی‌که من در اردوگاه موصل پنهان کرده بودم و اینها نمی‌دانستند که طلبه هستم.
وقتی خواستم وارد اردوگاه شوم، فرمانده اردوگاه که کمی فارسی شکسته صحبت می‌کرد و نیروهای او جلوی در اردوگاه صف بسته بودند، برای این‌که مرا مسخره کند، گفت: برای سلامتی حاج‌آقا صلوات.
فرمانده‌ اردوگاه این را گفت و همه‌ اینها به‌صورت مسخره صلوات فرستادند و من از درون خیلی منقلب شدم.
گفتم: خدایا! من ۵-۴ سال خودم را مخفی کردم. اینها از کجا فهمیدند که من طلبه هستم؟
در پرونده‌ ما هم که به اینها داده‌اند، چیزی مشخص نیست. بعدها مشخص شد که برادر ما همین‌طور که برای دوستانش خاطرات نقل می‌کرده، گفته من برادری در موصل دارم که طلبه است. آن‌ها هم همه چیز را فهمیده بودند.
بعد برای این‌که مرا مسخره کند، به من گفت: حاج‌آقای‌ هاشمی!... . منظور او‌ هاشمی رفسنجانی بود. گفت: حاج‌آقای‌ هاشمی! با عبا و عمامه تشریف می‌برید؟ یا همین‌طوری عادی به اردوگاه تشریف می‌برید؟ بچه‌ها خیلی مشتاق دیدار شما هستند.
بنده وقتی داشتم حرکت می‌کردم، ایستادم. او مرا مسخره ‌کرد و گفت: بفرمایید.
گفتم: جناب فرمانده! من هنوز وارد اردوگاه نشدم! تو داری مرا تهدید می‌کنی؛ یعنی می‌گویی که من طلبه‌ای هستم که می‌خواهم در اینجا شورش و بلوا کنم.
من کجا طلبه هستم؟ من ۱۷-۱۶ ساله بودم و اسیر شدم.
چطور می‌شود که یک نفر ۱۷-۱۶ ساله طلبه باشد؟
تو داری به نیروهای اینجا تلقین می‌کنی که او شورشی است و حساب او را برسید.
گفت: نه، ما با احترام داریم، شما را وارد اردوگاه می‌کنیم.
به‌هرحال داستان‌های زیادی پیش آمد که در اینجا فرصت نقل آن‌ها نیست؛ ولی نشان می‌دهد که نیروهای دشمن چقدر نسبت به طلبه‌ها حساس بودند.
بد نیست این را هم بگویم؛ از من سؤال کرد: عربی بلدی؟
گفتم: بله؛ من عربی بلدم. (ما نباید لو دهیم که عربی بلد هستیم).
گفتم: من عربی بلد هستم. گفت: چه بلدی؟
من چند تا از فحش‌هایی را که آن‌ها به ما می‌دادند، گفتم. اینها خندیدند.
گفت: دیگر چه چیزی بلدی؟ گفتم: همین ۸-۷ تا اسمی را که شما به ما می‌گویید، بلدم.
بعضی الفاظ خیلی نامناسب بودند. او خندید و به نیروهایش گفت: این بیچاره‌ مسکین آن‌قدر فحش خورده، چند کلمه یاد گرفته و فکر می‌کند که عربی بلد است.
بعد به نیروها گفت: او شیخ است. فردا که وارد اردوگاه می‌شود، همه‌ این اردوگاه مقلد ایشان می‌شوند و اگر ایشان یک فتوا دهد، اردوگاه شورش می‌کند و اگر فتوا دهد، اردوگاه آرام می‌شود.
باید با ایشان از در مسالمت وارد شد.
بعد آدم‌های خشنی را که در آنجا بودند را خطاب قرار داد و گفت: صاحب! احمد! محمد! جواد! حسین! حق ندارید با ایشان برخورد خشن کنید و حتی حق ندارید، یک سیلی هم به او بزنید.
بعد آن‌ها گفتند: چرا قربان؟ گفت: چون من در حال گرفتن ترفیع هستم.
قرار بود، وضعیت او از سرهنگ دومی به سرهنگ‌تمامی تبدیل شود.
گفت با ایشان با احترام برخورد می‌کنید تا من سرهنگ‌تمام شوم. اگر شما با او برخورد بد کنید و او اردوگاه را به شورش بکشاند، باید فاتحه‌ سرهنگی من را هم خواند و مرا خلع درجه می‌کنند. من در دلم گفتم: عجب جایی آمدیم. ورود ما به این اردوگاه طوری است که ایشان سفارش می‌کند، هیچ‌کسی حتی تعرضی هم به ما نکند. خلاصه من با سلام و صلوات وارد اردوگاه شدم.
یک روز به دنبال من و برادرم آمدند و گفتند: یک خبرنگار از یک روزنامه‌ ایتالیایی آمده است و می‌خواهد، با شما مصاحبه کنند.
دو تا ژنرال با او از بغداد آمده بودند که از افسران خشن حزب بعث هم بودند و فرماندهان ما هم بودند.
چند تا کلاس درس برای آن اردوگاه درست کرده بودند. اردوگاه بین القفسین برای سنین زیر ۱۸ سال بود؛ یعنی نوجوانان سنین 13 تا 18 ساله‌ اسرا را جمع می‌کردند و به این اردوگاه می‌بردند و روی آن‌ها کار فرهنگی انجام می‌دادند و برای آن‌ها معلم داشتند.
گفتند: دو تا خبرنگار از روزنامه‌ ایتالیا آمده‌اند و می‌خواهند، از شما فیلمبرداری کنند.
بنده چون از اساس با فیلمبرداری و استفاده‌های تبلیغاتی مخالف بودم، هیچ‌گاه سعی نمی‌کردم، به اینها مجال دهم که بخواهند، با استفاده از ما تبلیغات کنند. اینها هم غافل بودند.
خبرنگاران با آن دستگاه‌ها و دوربین‌های فیلمبرداری‌شان آمده بودند. آن‌ها نمی‌دانستند و دائم من را توجیه می‌کردند که ما می‌خواهیم از شما فیلم بگیریم و در معتبرترین روزنامه و رسانه‌ ایتالیا در جهان پخش می‌شود و خبرهای این روزنامه به خانواده‌ تو هم می‌رسد و عکس تو و برادرت را می‌بینند.
ما از تو فیلم هم می‌گیریم و در رسانه‌ خودمان هم پخش می‌کنیم. این‌طوری من را تشویق می‌کردند که با آن‌ها همراهی کنم.
نمی‌دانستند که در اندرون ما چیست که ما نمی‌خواستیم، کلاً وارد این فضای رسانه‌ای و تبلیغات علیه نظام شویم.
دو تا مجله‌ ایتالیایی به ما دادند و گفتند: تو و برادرت بنشینید و مطالعه کنید و عکس‌ها را ورق بزنید و با هم بخندید.
دیدند که هیچ آبی از ما گرم نمی‌شود و ما هم اخمو بودیم و سرمان پایین بود. آن‌ها می‌خواستند، استفاده‌ تبلیغاتی کرده و این تصویر را منتقل کنند که در اینجا خیلی به اسرای ایرانی خوش می‌گذرد اسرای ایرانی در اینجا مطالعه می‌کنند و به آن‌ها روزنامه می‌دهند و در شادی به سر می‌برند و با هم خوش و بش می‌کنند.
ما نمی‌خواستیم این تصاویر را پخش کنند. آن خبرنگار هرچه تلاش کرد، دید، نمی‌شود.
گفتند: روی نیمکت‌ها بنشینید. ما روی نیمکت‌ها نشستیم و چند تا کتاب جلوی ما گذاشتند و یک مقداری گل قرار دادند و شاید چند تا شربت آب پرتقال جلوی ما گذاشتند که اینها می‌خواستند، فیلم بگیرند.
فرماندهان عراقی هم پشت سر اینها بودند و از دور به ما تحکم می‌کردند که هر چه اینها می‌خواهند، بگویید و الاّ بعد از این، یک فصل کتک شدیدی می‌خورید.
برادر من هم زیاد در جریان نبود. او نوجوان بود و خیلی در جریان این قضیه نبود و نمی‌دانست که من چه برنامه‌ای دارم.
گفتم: خداوندا! مرا از دست اینها نجات بده! من تا حالا خودم را از تمام رسانه‌ها حفظ کرده‌ام، حالا هم یک کاری کن. هر چه ‌آیه و دعا و حرز بلد بودم، خواندم که کار آن‌ها نگیرد و اینها موفق نشوند که از ما فیلم بگیرند.
آن‌ها دیدند که ما روی نیمکت هستیم. یکی از خبرنگاران که دوربین بزرگی در دست داشت، رفت روی نیمکت نشست و زاویه‌اش را تنظیم می‌کرد که چهره‌ من و برادرم را از نیمرخ بگیرد. یک‌دفعه نیمکت زیر پایش لیز خورد و با تمام وزنش روی زمین افتاد و تمام دوربین بزرگش خرد شد و خودش هم آسیب دید.
کارگردان گروه آن‌ها گفت: همه چیزمان از بین رفت. ما این‌همه راه از بغداد آمده، اجازه نظامی گرفتیم و زمان برای این کار گذاشتم، باید برویم و یک هفته بعد برگردیم.
وقتی فیلمبردار به زمین خورد، چند تا از فرماندهان در آنجا بودند و گفتند: این اثر سحری است که این شیطان کرده است.
من آنجا متوجه شدم که اگر دعا کنید، خداوند اجابت می‌کند؛ اما راضی به زحمت آن بندگان خدا نبودم. آن‌ها که می‌خواستند، برای روزنامه‌شان تصویر بگیرند.

  یکی از خاطرات دوران اسارت خود را برای ما بفرمایید.
بنده یک ماه در سلول انفرادی در بغداد بودم. در آن یک ماه خاطرات زیادی پیش آمد.
سلول انفرادی کمرشکن است. در آن سلول، پنجره رو به بیرون نداشتم؛ گاهی که روز شده و هوا کمی روشن می‌شد، روی دیوار می‌دیدم که بعضی‌ها که قبل از من در آنجا اسیر شده بودند، اول اشعار و شعر حافظ و سعدی می‌نوشتند. اواخر خسته شده بودند، بعضی چوب‌خط کشیده بودند که مثلاً ۶ ماه در آنجا اسیر شده بود و هیچ اتفاقی نیفتاده بود. هر چه دعا کرده بودند، نشده بود. آخر یکی نعوذ بالله، کلمات کفرآمیزی نسبت به خدا نوشته بود. این عقب‌گرد روحی در آنها انجام می‌شد.

  خستگی شدید از وضع موجود!
بله، خستگی شدید، ناامیدی.
۶ ماه چوب‌خط کشیده بود و دیده بود که هنوز از اینجا نرفته است. در نهایت بعد از آن اشعار حافظ و اشعار عرفانی و اشعار زیبا، کلمات کفرآمیز نسبت به خدا نوشته بود.
من هم می‌خندیدم و گفتم: خدایا! او ۶ ماه که کشیده؛ یعنی من هم ۶ ماه در آنجا می‌مانم. سی‌وچند روز در آنجا بودم.
یک روز یک ژنرال عراقی وارد اتاق شد؛ یک آدم چهارشانه و متوسط‌القامتی بود.
سر او کلاه سرخ بود و صورت سیاه و سرخی داشت و خیلی درجات داشت و یک چوب هم در دستش بود.
از زندان‌بان که یک گروهبانی بود که مدیر داخلی زندان بود و خودش هم زندانی بود؛ درباره من سؤال کرد: چرا او را به زندان آورده‌اند؟ گفت: نمی‌دانم قربان! گفت: هر کسی را که به این زندان می‌آورند مجرم است.
او آمد و به من گفت: بگو خمینی کفش.
کفش در عراق یک نوع فحش خیلی بدی است. دیده‌اید که مثلاً به سمت جرج‌بوش کفش پرت می‌کنند؟ می‌گویند که کفش کف پای انسان است و با آن به توالت می‌رود و... .
کفش که فارسی است؛ ولی آن‌ها می‌گویند: قندره.
بگو: خمینی کفش. منظور این بود که من به امام فحش دهم. من خودم را به این حالت زدم که من اصلاً نمی‌فهمم، تو چه می‌گویی! او هر کاری کرد، من خودم را به نفهمیدن زدم.
او فهمید که من می‌فهمم ولی نمی‌خواهم به امام فحش بدهم. چند تا ضربه زد و من را به دیوار چسباند و چوبش را - که به آن چوب قانون می‌گویند - به حلق من وارد کرد.
وقتی چوب به انتهای گلوی من رسید، راه نفس من را گرفت. او ماهر بود. به زندان‌ها رفت و آمد می‌کرد و می‌دانست.
ما نمی‌دانیم که یعنی چه. اگر یک چوبی داخل دهان شما برود، آن پشت را قفل می‌کند و راه نفس را می‌گیرد. او راه نفس من را بست.
همین‌طور که به دیوار تکیه داده بودم، کلا جریان خون و جریان نفس قطع شد. یک لحظه احساس کردم که دارم، از این دنیا می‌روم. یک حالتی است که نه نفس می‌آید و نه خون می‌آید. درون مخیله‌ من شروع به قرمز شدن کرد. به یک فضای قرمزی رفتم.
بعد در آن حالت خودم که بودم، گفتم: خدایا! شکرت که آخرین لحظه‌ من در مقاومت بر ولایت ختم شد؛ خدایا! شکرت. از خوشحالی نمی‌دانستم، چطور خدا را شکر کنم. گفتم: هر حرکتی که انجام دهم، او می‌فهمد که من از این قضیه خوشحال هستم و یک عکس‌العمل دیگری انجام می‌دهد.
گفتم: خدا را شکر، این لحظه‌ آخر ما، به ثبات بر ولایت ختم شد. تقریباً هیچی نمی‌دیدم، نفسم قطع شد و احساس کردم که خون در بدنم ایستاد و در مغز من هیچی نبود؛ فقط یک فضای سرخ و قرمزی بود.
یک‌دفعه همان گروهبان آمد و یک پایی برای ژنرال کوبید و گفت: قربان! ... .
یک چیزی به او گفت و بعد ادامه داد: قبل از شما ژنرال فلانی به اینجا آمده بود و او را خیلی شکنجه کرد و ایشان حاضر نشد، یک کلمه علیه امام و علیه کشورش بگوید.
او گفت: این‌طوری است؟ گفت: بله؛ ژنرال که مافوق توست، به اینجا آمده و این کار را کرده است و او هیچی نگفته است.
او وقتی چوب را از دهان من بیرون کشید، مثل این‌که یک نفسی دوباره برود. نفسی که کشیدم دوباره خون در بدن من جریان پیدا کرد و به‌حالت طبیعی برگشتم. بعد هم با آن چوب چند بار من را زد و چند تا فحش داد و رفت.
بعد از ۳-۲ دقیقه نگهبان داخلی زندان که گروهبان بود، آمد و به من گفت: تو او را نمی‌شناسی، او به اندازه‌ تمام برگ‌های درختان عراق، آدم کشته است. او هر گاه به اینجا می‌آید و می‌رود، ۱۲-۱۰ جنازه روی دست ما می‌گذارد.

  چه سالی آزاد شدید؟سال ۱۳۶۹

  با برادرتان آزاد شدید؟
​​​​​​​بله، چند روز با هم اختلاف داشتیم. ایشان ۳-۲ روز زودتر از بنده آزاد شدند.