در این جنگ ما از اسلام دفاع کردیم، از جمهوری اسلامی دفاع کردیم؛ لذا اگر این دفاع اتفاق نمیافتاد، انقلاب و جمهوریت و تمامیت ارضی کشور از بین میرفت. اگر همین چند نکته را خوب برای مردم، برای جوانان و دانشگاهیان باز کنیم که ما اگر این همه شهید دادیم، برای چنین امر مقدسی بوده است، برخی از ابعاد این واقعه مهم را به مردم شناساندهایم.در طول تاریخ هرگاه به ایران حمله شد، همیشه مقداری از خاک این کشور عزیز و کشور شیعی ما را از ما گرفتند؛ اما در دوران هشتساله دفاع مقدس، با اینکه ما تازه انقلاب کرده بودیم و نیروهای نظامی کشور، هنوز انسجام لازم را نداشتند، حتی یک وجب از خاک میهن را از دست ندادیم.
حجتالاسلاموالمسلمین ملکی، قائممقام مدیرحوزههای علمیه در قم و از رزمندگان و جانبازان دفاع مقدس و برادر شهیدان ملکی در گفتوگو اختصاصی با هفته نامه افق حوزه ضمن تبیین فرمایشات امام خامنهای در دیدار 29 شهریور 1402با پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت به بیان خاطراتی از رشادتها، جانبازیها و دلاوریهای قهرمانان هشت سال دفاع مقدس پرداخت که مشروح آن تقدیم می گردد.
ما تاکنون نتوانستیم، جزئیات این تابلوی عظیم و پُرنقشونگار را بشناسیم و بشناسانیم
اجازه بدهید، آغاز سخن را با کلامی از رهبر معظم انقلاب راجع به جایگاه و عظمت دفاع مقدس آغاز کنم. معظمله در دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت در تاریخ ۲۹ شهریور۱۴۰۲ فرمودهاند: «آنچه بنده میخواهم عرض بکنم، این است که واقعه دفاع مقدّس یک برهه برجسته و مهمی از تاریخ کشور ماست. این مقطع را، این واقعه مهم را باید درست بشناسیم و آن را به اذهان نسلهای بعدی معرفی کنیم. عقیده راسخ بنده این است که اگر نسلهای پیدرپی ما، جوانب مهم و معنادار دفاع مقدّس را بشناسند و بدانند که در این واقعه مهم چگونه ملّت ایران توانست، خود را به سکوی پیروزی برساند و در آنجا با قدرت و سربلندی بِایستد، برای آنها در این شناخت، درسهای بزرگی وجود خواهد داشت و کارهای بزرگی پیش خواهد رفت؛ این عقیده راسخ بنده است. عظمت این واقعه را باید شناخت. خیلی کارشده؛ کتاب نوشتهشده، فیلم ساختهشده، خاطرهگویی شده؛ لکن به نظر من جا برای کار هنوز بسیار زیاد است. ما تاکنون نتوانستیم، جزئیات این تابلوی عظیم و پُرنقشونگار را بشناسیم و بشناسانیم؛ از دور داریم میبینیم؛ [امّا] اگر نزدیک برویم، در هر تکّه آن، آنقدر زیبایی، آنقدر ظرافت، آنقدر کارهای پُرمغز و پُرمعنا وجود دارد که انسان حیرت میکند؛ هر تکّهاش اینجور است و اینها باید معرفی بشود».
از چه چیزی دفاع میشد؟
نکته اول یا سؤال اولی که رهبر انقلاب مطرح کردند، این است که مردم باید متوجه این قصه شوند؛ خود ما باید متوجه این قصه شویم که ما در این دفاع مقدس، از چه چیزی دفاع کردیم. اینکه نامش را دفاع مقدس میگذاریم، یعنی ما دفاع کردیم و این دفاع کردن ما خیلی مقدس بود. خب از چه چیزی دفاع کردیم؟ ایشان در ضمن فرمایشاتشان سه نکته را مطرح کردند.
متن فرمایشات رهبر انقلاب:«عظمت این حادثه را از چند زاویه، از چند دیدگاه میشود، مشاهده کرد: یکی از زاویه آن، چیزی است که از آن دفاع میشد؛ چون بحث دفاع مقدّس است؛ [یعنی] ما از چه دفاع میکردیم؛ اینیک. [اگر] از این زاویه نگاه کنیم، بخش مهمی از عظمت این واقعه روشن خواهد شد. یکی از این زاویه است که این دفاع در مقابل چه کسی انجام میگرفت؛ چه کسی هجوم کرده بود که لازم بود، دفاع صورت بگیرد؛ این هم یک زاویه دیگری است که به نظر من مهم است. دیدگاه و زاویه سوّم این است که این دفاع بهوسیله چه کسی انجام گرفت. دفاعکنندگان چه کسانی بودند؛ این هم یکچیز بدیع و مهمی است... زاویه چهارم این است که آثار و دستاوردهای این دفاع چه بود.... پس یکی اینکه بحث کنیم؛ یعنی فکر کنیم، مطالعه کنیم که دفاع از چه انجام میگرفت؛ دوّم اینکه دفاع در مقابل چه کسی انجام میگرفت؛ سوّم اینکه دفاع بهوسیله چه کسانی انجام میگرفت؛ چهارم اینکه نتیجه این دفاع چه شد؟! هرکدام از اینها به نظر من خیلی مهم است؛ [درباره] هرکدام فکر کنیم، مطالعه کنیم، خیلی مهم است».(دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت در تاریخ 29/06/1402)
الف) تمامیت ارضی:در طول تاریخ هرگاه به ایران حمله شد، همیشه مقداری از خاک این کشور عزیز و کشور شیعی ما را از ما گرفتند؛ اما در دوران هشتساله دفاع مقدس، با اینکه ما تازه انقلاب کرده بودیم و نیروهای نظامی کشور، هنوز انسجام لازم را نداشتند، حتی یک وجب از خاک میهن را از دست ندادیم.
شما میدانید که خیلی از تحلیلگران خارجی بهصورت قطعی این را میگفتند که اگر انقلاب ایران به رهبری امام پیروز شود، بلافاصله ایران تجزیه میشود - الآن تحلیلهایشان موجود است - درحالیکه تحلیلها و بررسیهایی که بعداً انجام دادند، این بود که اگر شاه میماند، قطعاً ایران بیشازپیش تجزیه میشد.
آن اوایل که جنگ شد، ما در سنی بودیم که میتوانستیم، برای دفاع به جبهه برویم؛ درحالیکه آموزش درست و حسابی ندیده بودیم؛ چراکه اصلاً فرصت آموزش آنچنانی نبود؛ دشمن حمله کرده بود و بسیاری از شهرها و روستای مرزی ما را گرفته بود. اینجا دیگر مردم باید پایکار بیایند و با بیل و کلنگ و اسلحه و تفنگ برنو و امثال آن بجنگند.
ب) دفاع مقدس، دفاع از جمهوریت و اسلامیتدر این جنگ ما از اسلام دفاع کردیم، از جمهوری اسلامی دفاع کردیم؛ لذا اگر این دفاع اتفاق نمیافتاد، انقلاب و جمهوریت و تمامیت ارضی کشور از بین میرفت. اگر همین چند نکته را خوب برای مردم، برای جوانان و دانشگاهیان باز کنیم که ما اگر این همه شهید دادیم، برای چنین امر مقدسی بوده است، برخی از ابعاد این واقعه مهم را به مردم شناساندهایم.
متن فرمایشات رهبر انقلاب:«امّا اینکه «از چه چیزی دفاع میشد». در دفاع مقدّس از انقلاب اسلامی، از جمهوری اسلامی که محصول انقلاب اسلامی بود و از تمامیّت ارضی کشور دفاع میشد؛ این سه عنوان مهمی بودند که دفاع از اینها انجام میگرفت. طرف مقابل به این سه چیز حمله کرده بود. البتّه هدف جبهه اساسی و مهمّ دشمن که حالا بعد در آن بخش دوّم شرح میدهم، مسئله تمامیّت ارضی نبود این هدف صدّام بود هدف آنها انقلاب بود؛ آنها میخواستند، این انقلابِ بینظیر و کبیر و مهمی را که بهبرکت جانفشانی مردم در ایران اتّفاق افتاده بود، سرکوب کنند. چرا میگوییم بینظیر؟ برای خاطر اینکه یک پدیدهای بود که نظیر آن پیش از این در انقلابهای بزرگ اتّفاق نیفتاده بود؛ مردمی بود، دینی بود، اصیل و غیروابسته بود، مربوط به یک ملّت بود، عمومی بود؛ مثل کودتاها و مثل انقلابهای احزاب و مانند آنها نبود. این انقلاب توانسته بود، نظام وابسته و فاسد حاکم بر کشور را برطرف کند، برکنار کند و یک نظام جدید، یک سخن نو را در این کشور حاکم کند».(دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت در تاریخ 29/06/1402)
دفاع از جمهوری اسلامی به چه معناست؟
وقتی حمله عراق به ایران شروع شد، حمله جبهه نفاق هم در کشور شروع شده بود؛ یعنی هم از داخل کشور مورد هجمه دشمن قرارگرفته بودیم و هم از خارج کشور؛ در همان ایام شاهد انفجار حزب جمهوری هستیم که بهترین شخصیتهای نظام مثل شهید بهشتی و دیگران را از دست دادیم و از آنطرف هم، در جبهه داشتند قدمبهقدم جلو میآمدند.
باز در همان ایام راجع به اسلامیت نظام، کلی انقلت میکردند؛ یعنی بحث جمهوری دمکراتیک بهجای جمهوری اسلامی مطرح بود و هرکدام از اینها پر از انحراف و شبهه بود.
در هرصورت در همان ایام، هم در دفاع از جمهوری اسلامی موفق عمل شد و هم، در دفاع از انقلاب اسلامی و هم، تمامیت ارضی.
ماهیت مهاجمان در دوران هشتساله دفاع مقدس
سؤال بعدی که حضرت آقا کردند که به نظرم مهم هست، پرسش از ماهیت مهاجمان است و اینکه مهاجمان چه کسانی بودند؟ آیا عراق مهاجم بود؟ یا کل استکبار پشت سر صدام این هجمه را انجام داد؟
متن فرمایشات رهبر انقلاب: «مهاجمها چه کسی بودند؛ اگر با این نگاه هم به قضیّه نگاه کنیم، عظمت و اهمّیّت دفاع مقدّس روشن خواهد شد. یک وقتی یک کشوری به یک کشور دیگری حمله میکند یک اتّحادی دو نفری، سه نفری، دو دولت، دو قدرت به یک جایی حمله میکنند یک وقت همه دنیا به یک کشور حمله میکنند؛ قضیّه این بود. اینکه عرض میکنم، مبالغه نیست؛ «همه دنیا» هم که میگوییم، منظور مثلاً فلان کشور دورافتاده بیتأثیر در اوضاع عالم نیست؛ همه قدرتهای مطرح آن روز دنیا شدند یک جبهه و در این حمله به ما، حمله به جمهوری اسلامی و انقلاب اسلامی، سهیم شدند».(دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت در تاریخ 29/06/1402)
حالا اینجا جای بیان این نکته نیز هست که اصلاً چرا اینها حمله کردند؟ دو ساعت بعد از پیروزی انقلاب، بحث تجزیه ایران مطرح شد. دو ساعت! من قبلاً فکر میکردم که دو ماه بعد از انقلاب بود؛ ولی بعد اسنادی را دیدم و دیدم که بهمحض اینکه انقلاب پیروز شد، بعد از آن، کوموله و دمکراتها حرکت کردند که کردستان را تجزیه کنند که در نهایت هم، به قصه چمران و بعد هم فرمان امام رسید. همین برای مردم خوب تبیین نشده است که روحانیت چه نقشی در حفظ تمامیت ارضی کشور را داشته است؛ یعنی اگر امام و نفوذ روحانیت نبود، کردستان تمام شده بود. شما فیلم «چ» را دیدهاید که شهید چمران و اینها در آنجا هستند. همه یاران شهید چمران بریدند و گفتند که چرا دفاع میکنید؟ کار تمام شده است و محاصره شدهایم؛ ولی یکدفعه صدای اللهاکبر مردم بلند شد. این مردم چه کسانی بودند؟ این مردم کسانی بودند که از همدان و کرمانشاه و قزوین و از جاهای مختلف به فرمان امام که گفته بودند، کردستان باید بعد از 40 ساعت آزاد بشود، با بیل و کلنگ آمدند. سوار بر بنزهای باربری 10 تنی و با دست خالی بودند. امام فرموده بود. نفوذ روحانیت برای حفظ تمامیت ارضی کشور اینطور بود. آن فتنه در آنجا با فرمان امام و روحانیت خوابید. اینکه الآن روحانیت را میزنند، این ریشهیابی نمیشود که چرا دارند، اینقدر روحانیت را میزنند. بهخاطر اینکه هرچه خوردند، از روحانیت خوردند و الّا قصه کردستان تمام شده بود.
بعد از کردستان، بحث ترکستان و خلق مسلمان مطرح شد. من سال 59 به آنجا رفته بودم و در خیابانهای تبریز بودم. آنجا علنی میگفتند که باید آذربایجان ایران از ایران جدا شود و باید ترکها یک حکومت جدا و جدیدی را تشکیل دهند. پانترکیسم در آنجا غوغا میکرد، به نظام فحش میدادند. میگفتند که اینها چرا کتابهای درسی را فارسی قرار دادهاند؟ باید ترکی باشد، معلم باید ترکی صحبت کند تا ترک بماند. بعد هم که آن فتنه تحت عنوان خلق مسلمان ایجاد شد و یک مرجع تقلید را پای کار آوردند تا از این آب گلآلود ماهی بگیرند، باز چه کسی آن بحران را حل کرد؟ باز هم فرمان امام بود؛ و الّا جنگ را شروع نمیکردند. اینها فکر میکردند که با یکی از این حرکتها، ایران را تجزیه میکنند و تمام میشود. ایران که تجزیه شود، دیگر چیزی از آن باقی نمیماند، انقلاب اسلامی هم از بین میرود.
بعد از آن به سراغ عربستان، اهواز و اینها رفتند که ما عرب هستیم. پانعربیسم و اینها را مطرح کردند. باز هم، آنجا با فرمان امام قصه جمع شد.
بعد از آن هم، به سمت گنبد و ترکمنها رفته و بحث ترکمنها را مطرح کردند. ترکمنها گفتند که ما ترکمن هستیم، قوم و قبیله خاصی هستیم. بعد هم در شمال و در جنگل، غائله جنگل را درست کردند. همه اینها یکی پس از دیگری با فرمان روحانیت و حرکت روحانیت و همراهی مردم ختم به خیر شدند. بعد دیدند که نمیشود؛ یعنی اول ظرفیت کُرد و ظرفیت تُرک و ظرفیت عرب و ترکمن را آزمایش کردند و دیدند که از این طریق نشد. حالا دیگر تصمیم گرفتند که کل استکبار پشت یک آدم دیوانهای مانند صدام قرار بگیرند و ایران را بگیرند و بعد هم آن شخص یعنی صدام را نابود کنند. به صدام هم آنقدر قول داده بودند که مطمئن بود و میگفت که من 6 روزه به تهران میرسم. حرکت هم کرد و خیلی جاها را گرفت. کمکم از آنطرف مهران را گرفت، از این طرف خرمشهر را گرفت، داشت دزفول را میگرفت. آبادان محاصره شد و امام فرمودند: باید حصر آبادان شکسته شود. حصر شکسته شد. برای دزفول فرمان داد، آن هم حل شد. بعد هم فتوا داد که همه باید برای دفاع از کشور به جنگ بروند و در جبهه شرکت کنند. اصلاً دیگر شرکت مردم بر اساس سربازی اجباری نبود، بر اساس دستور رهبری و ولیّفقیه بود.
اینها اصلاً برای مردم توضیح داده نمیشود که چه حمله و چه هجمهای داشتند، برای اینکه ایران اسلامی را در نطفه خفه کنند و نگذارند، انقلاب شکل بگیرد. آنها مطمئن بودند و الّا بهراحتی شاه را از دست نمیدادند. گفتند که حالا تاریخ مصرف او تمام شده است، ما بگذاریم که این کشور یک تنفسی داشته باشد و بعد یک آدم دیگری را حاکم قرار میدهیم. بعد دیدند که قصه کاملاً برخلاف تصورشان است. اصلاً تصور نمیکردند که چنین مطلبی هست. این جنگ رویارویی کشور دست خالی ولی مؤمن و با یک رهبر روحانی آگاه در رأس آن است که تمام آرزوهای آنها را برملا کرد.
بنابراین سؤال از ماهیت مهاجمان که رهبر انقلاب مطرح میکنند، سؤال مهم و بهجایی است. حضرت آقا در فرمایشات خود اشاره کردند که آمریکاییها کمک اطلاعاتی میکردند، تأمین تجهیزات پیشرفته هوایی توسط فرانسویها اتفاق میافتاد و بین خودشان تقسیم کار کرده بودند. آلمانیها تأمین تجهیزات شیمیایی را بر عهده گرفته بودند. تقسیم کار جدی داشتند. آلمان! تو این کار را انجام بده، فرانسه! تو این کار را انجام بده، آمریکا! تو این کار را انجام بده. تقویت توپخانههای صدام توسط شوروی بود؛ یعنی شوروی هم بهعنوان ابرقدرت دیگر بود، آمریکا هم که به این شکل بود. کمکهای مالی به صدام هم که توسط اعراب صورت میگرفت؛ یعنی شما چنین جبههای را تشکیل دهید، کل اعراب را پای کار بیاورید و بگویید که شما نفت دارید، پول نفتتان را به صدام بدهید که این انقلاب را نابود کند. به فرانسه هم بگویند که شما توپخانه دارید، از نظر هوایی قوی هستید، شما هم از این طریق تسلیحات را تأمین کنید. به آلمان هم بگویند که شما شیمیاییِ آنجا را تأمین کنید. آنجایی که صدام کم آورد، از شیمیایی استفاده کند؛ مثل حلبچه و جاهای دیگر. آمریکاییها هم که در اصل کمکهای اطلاعاتی میکردند. معلوم شد که در این دفاع مقدس، از چه چیزی دفاع میکردیم؟ مهاجمان چه کسانی بودند؟
ماهیت مدافعان در دوران هشتساله دفاع مقدسمتن فرمایشات رهبر انقلاب:«در جهت سوّم یعنی «دفاعکنندگان چه کسانی بودند»؛ این هم جزو چیزهای استثنائی است. خب ارتش بود، سپاه بود، نیروهای بسیج مردمی در قالب یگانهای سپاه حضور داشتند؛ اینها کمابیش شبیه همان چیزی است که در دنیا هست؛ یعنی ظاهرش یگانهای مسلّحی هستند که حضور دارند؛ لکن مسئله فقط این نبود؛ مسئله این نبود. بله ظاهر دفاعکنندهها، ظاهر ارتش و ظاهر سپاه، یا بهشکل همین تنظیمات متعارف دنیا بود؛ امّا باطنش یکچیز دیگری بود؛ باطنش اصلاً شباهت به لشکرکشیهای دنیا نداشت».(دیدار پیشکسوتان و فعالان دفاع مقدس و مقاومت در تاریخ29/06/1402)
حالا مدافعان چه کسانی بودند؟ خارج از ایران هیچکسی مدافع ما نبود. بعضاً خود سوریه یک کمکهایی میکرد؛ ولی هیچکسی به ما کمک نمیکرد.
در بین مدافعان ما شاهد فرماندهای مانند امام هستیم که یک مرد الهی است که در طول تاریخ، بعد از معصومین(ع) چنین شخصیتی که هم فقیه باشد، هم اصولی باشد، هم مفسر باشد، هم متأله باشد، هم فیلسوف باشد، هم عارف باشد و هم مجاهد، نیامده است.
نکته دوم اینکه چون دفاع مقدس صبغه دینی داشت، مقدس بود. اینها فرمایشات آقاست.
نکته سوم اینکه خطوط مقدم جبهه، محراب عبادت بود. من واقعاً بارها این را گفتهام. حالا آقا در اینجا فرمودهاند؛ ولی من بیش از 30-20 سال است که این را میگویم که من در جنگ، جنگ ندیدم؛ آنجا را بهمعنای واقعی محل خودسازی دیدم. با اینکه طلبه بودیم و در حوزهها مسیر خودسازی حرف اول را میزند؛ ولی ما حرف اول را در جبههها میدیدیم.
لطفا درباره این بعد معنوی جبههها و همچنین از خودگذشتگی و ایثار طلاب در جنگ و نقش آنها در ایجاد این زمینه معنویت برای رزمندگان و جبهه بیشتر توضیح بدهید؟
بهخاطر اینکه فرمانده امام بود و توصیههای اخلاقی امام هم، واقعاً در جانها مینشست و فتواهایی که میداد، برای اینکه جوانان در جبههها حاضر شوند، ما طلبه بودیم؛ ولی اصلاً نمیتوانستیم در حوزه بمانیم؛ یعنی هرگاه که احساس میکردیم، الآن باید در جبهه حاضر شویم، طلبهها درس و بحث و مباحثه و همه را رها میکردند و میرفتند؛ آن هم نه فقط به عنوان مبلغ؛ هم مبلغ بودند، هم امام جماعت بودند، هم دعاخوان بودند، هم در زمان عملیات مثل نیروهای بسیجی در کنار بسیجیها اسلحه به دست میگرفتند و میجنگیدند. این خیلی در روحیه رزمندگان واقعاً اثرگذار بود؛ همینکه میدیدند، روحانیون در تمام بخشها در کنار آنها هستند؛ چه در پشت جبهه، در معنویت و عبادت و دعای کمیل و زیارت عاشورا، چه در زمان جنگ در کنار اینها در حمله کردن.
من یادم هست، زمانی یک کاری برای من پیش آمد و در واحد اطلاعات و عملیات که بودم، از فرمانده آنجا خداحافظی کردم و گفتم که یک کاری برای من پیش آمده و باید بروم. من غبار غم را در چهره این فرمانده عزیز را مشاهده کردم و دیگر نگذاشتم، انقلت و قلت کند، سریع سوار خودرویی شدم و به سمت شهر آمدم. بعد از مدتی آنها به شهر آمدند و من را دیدند و گفتند: آن روز که تو رفتی، انگار جانمان رفت؛ یعنی یک روحانی این اندازه برای یک فرمانده اثرگذار بود. روحانیت این اندازه نقش داشت. واحد اطلاعات عملیات هیچگاه خالی از روحانی نبود، نمیگذاشتند که خالی شود؛ چون احساس میکردند که اگر روحانیت در آنجا نباشد، معنویت هم در آنجا نیست.
لذا نقش روحانیت چه در بیان احکام، چه در بیان اخلاق و چه در بیان عقاید، چه حضور معنوی خودشان، چه در تلاوت قرآنشان، چه در تلاوت ندبه و زیارت عاشورا، روح جدیدی در آنها میدمد.
نکته دوم اینکه هیچگاه احساس نکردم که این رزمندهها برای جنگ آمدهاند. اینها برای خودسازی آمده بودند. به خودسازی و شهادت بیشتر فکر میکردند تا به پیروزی در اینکه آنها را از خط عقب برانند. آن جزء لوازم این راه بود.
بنابراین این نگاه نیاز داشت، روحانیونی که در این فضا هستند، در کنار آنها بمانند و بر این روحیه بدمند و واقعاً هم میدمیدند. روحانیونی که در این صنف قرار گرفته بودند، واقعاً انسانهایی بودند که از آن رزمندگان، یک سر و گردن بالاتر بودند.
از روحانیونی که حضرتعالی دیدید که خیلی فعال و تأثیرگذار بود و به درجه شهادت رسیدند، از آنها هم در این بخشها یاد کنید.
شخصیتهای روحانی که الآن چهره هم هستند و تصاویرشان هست، من با آنها که خیلی محشور نبودم. من بیشتر با افرادی که در تیپ انصارالحسین(ع) آن زمان که بعد لشگر شد، حشر و نشر داشتم؛ از جمله روحانیون تأثیرگذار شهید علی محمدی بود که کتابی هم درباره او نوشته شد بهنام «وقتی مهتاب گم شد». این کتاب خاطرات شهید علی خوشلفظ است که شهید علی خوشلفظ و شهید علی محمدی دو رفیق و یار غار من بودند. علی محمدی همحجره من بود و در دبیرستان هم همکلاس من بود؛ یعنی 4 سال در دبیرستان با هم بودیم... . اینکه با هم بودیم، یعنی فقط همکلاس نبودیم؛ بلکه در مبارزات با الحاد و منافقین و اینها هم در کنار هم بودیم. من در 4 سال دبیرستان، رئیس انجمن اسلامی بودم و همه این نیروها با هم کار میکردیم.
بعد از آن در حدود 3.5 تا 4 سالی هم در حوزه با هم همحجره و همکلاس و همدرس و بحث بودیم. در جبههها هم، تقریباً با هم میرفتیم. وقتی یکی از دوستان مشترک ما بهنام شهید نادر فتحی به شهادت رسید، خیلی روی ما تأثیر گذاشت؛ چون ایشان دوست داشت طلبه شود، بعد بهخاطر جنگ همه چیز را رها کرد و رفت و در والفجر 5 در چنگوله به شهادت رسید که اطراف ایلام بود.
بعد ما تصمیم گرفتیم که جای خالی ایشان را در اطلاعات عملیات پر کنیم. با هم به واحد اطلاعات عملیات رفتیم. بعد از 4-3 ماه، من تصمیم گرفتم به حوزه برگردم. ایشان گفت: تا زمانی که جنگ هست، من میمانم. حضور ایشان در کنار این بچههای اطلاعات عملیات بهحدی مؤثر بود که همه شیفته این انسان شده بودند. من در این 8-7 سالی که با ایشان بودم، یک گناه از ایشان ندیدم. این خیلی ادعای بزرگی است؛ ولی من این را با توجه میگویم؛ لذا در آن کتاب «وقتی مهتاب گم شد»، آقای علی خوشلفظ از من نقل کرده است که آقای ملکی میگفت: شهید علی محمدی تالیتلو معصوم است. سنی هم نداشت، وقتی به شهادت رسید؛ شاید 21 ساله بود. تکپسر بود و پدر او در بیمارستان پرستار بود. او به من التماس میکرد و میگفت که اجازه نده، ایشان به جبهه برود. گفتم: من به او التماس میکنم؛ ولی نمیآید.
زمانی به او گفتم: علی! الآن ما 7-6 تا برادر هستیم. اگر یکی، دو تا یا سه تا از ما شهید شود، باز برادر داریم؛ ولی تو تکپسر هستی - او سه تا خواهر داشت و یکی هم خودش بود - اگر تو شهید شوی، مادر و پدرت دق میکنند و از بین میروند و یک زندگی متلاشی میشود. بهحدی ایمان او قوی بود که به من گفت: اگر خداوند مصلحت بداند، من را به شهادت برساند، من را بپذیرد و آن مقام را به دست بیاورم، به آنها هم صبر میدهد. من باورم نمیشد، میگفتم: علی! اینطوری نیست. عجیب هم این بود که اینطور شد.
وقتی که ایشان به شهادت رسید، من با پدرم رفتم؛ چون یک کاری که آن زمانها من میکردم، این بود که پدران همه بچهها را با هم رفیق میکردم؛ چون فرض ما این بود که همه ما شهید میشویم و حداقل پدرها هوای هم را داشته باشند و با هم رفیق شوند.
تازه خبر شهادت بچهاش را به او داده بودند،که ما رفتیم. او مثل مارگزیده به خودش میپیچید. شب که از منزل ایشان برگشتیم، پدرم - خدا همه اموات را رحمت کند - فرمود که فلانی! ایشان بیش از یک هفته زنده نمیماند! چرا گذاشتی که علی برود؟! گفتم: حاجآقا! خودت میدانی که من به او التماس میکردم؛ ولی گوش نمیداد؛ ولی این پدر و این مادر به یک کوه استوار تبدیل شدند. مادرش هم همینطور بود. واقعاً نقش طلبهها و روحانیت در جبههها بیبدیل بود. نه اینکه چون من طلبه هستم، این را میگویم. بهعنوان کسی میگویم که در میدان حضور خودش بهعنوان طلبه و حضور طلبههای دیگر را در کنار رزمندگان حس میکرد.
حضرتعالی از چه سالی به جبهه اعزام شدید و در چه عملیاتهایی شرکت کردید؟
اولین عملیاتی که من در آن شرکت کردم، عملیات رمضان سال 61 بود. آن زمان من سال آخر دبیرستان بودم. آقای اسوَدی فرمانده بود، خدا رحمتش کند؛ یک جوان قدبلند لاغراندامی بود و آقای مرتضی قربانی هم که الآن هم هستند، معاون او بود که اصفهانی است. آنجا در شب عملیات دست راست من تیر خورد و خیلی شدید بود و تمام استخوانهایش را خرد کرد، مسئول دسته ما هم که متوجه نشد، فرمانده گروهانی بود که نام او را به یاد ندارم. ایشان زخم من را بست و گفت که برگرد! تو نمیتوانی و من هم برگشتم. آن اولین حضور من در جبهه بود. این مربوط به سال 61 بود که عملیات رمضان بود.
بعد از آن در سال 62 در والفجر 2 شرکت کردم. این دومین بار بود که به جبهه رفتم.
در سال 63 کلا وارد واحد اطلاعات عملیات شدیم که بحثهای کشف و شناسایی را انجام میدادیم. یک عملیاتی بهنام میمَک بود که فرمانده ما آقای حاج حسین همدانی بود و من در آنجا پیک ایشان بودم. عملیات والفجر 5 در چنگوله بود که آنجا هم آقای حسن ترک که در فاو شهید شد، مسئول محور بود که در آنجا هم حضور داشتیم.
بعد فکر میکنم دیگر به فاو رسیدیم. بعد از اینها به اطلاعات عملیات رفتیم؛ یعنی این دو تا عملیات بود و بعد در سال 63 در اطلاعات عملیات بودیم و اواخر سال 64 که بحث فاو پیش آمد، من با دو اخویهایم، هر سه نفر در فاو بودیم که هر دو در آنجا شهید شدند.
در عملیات والفجر 8؟بله
. فرمانده آنجا مرا مأمور کردند که شما باید برگردید و حق ندارید اینجا بمانید. دو تا شهید برای شما کافی است. آقای حسن ترک گفت: من بهعنوان فرمانده به شما میگویم. از آن لحظهای که از هم جدا شدیم، دو ساعت بعد حسن ترک به شهادت رسید.
اخویهای شما هم طلبه بودند؟
نه محصل بودند. سعید تازه میخواست دیپلم بگیرد و یا گرفته بود و برای پزشکی شرکت کرده بود که بعد از شهادتش قبولی او در پزشکی آمد. آن برادر دیگرم تازه به سن تکلیف رسیده بود که من اجازه نمیدادم، شرکت کند. او آمد و گفت: من الآن به تکلیف رسیدهام و اجازه شما شرط نیست و امام فرموده که باید بروید. اولین عملیات او و حضور در جبههاش بود که کمک آرپیجیزن بود و به شهادت رسید. جنازه برادر کوچکترم که به او حسن میگفتیم و نام اصلی او ارسلان بود، 10 سال بعد به دست ما رسید و استخوانهایش را برای ما آوردند.
بعد از فاو خانواده و پدرم به هیچوجه اجازه نمیدادند که من شرکت کنم؛ الّا اینکه من در قصه حلبچه دوباره به آنجا رفتم. این ماحصل حضور من در جبهه در آن چند سال بود.
البته من چون هیچگاه تسویه نمیکردم، هیچگاه مقدار روزهای من در جبههها معلوم نبود و خود بچههایی که فرمانده بودند، رفتند و پیگیری کردند و برای ما چیزی درست کردند. من خودم به هیچوجه به دنبال آن نرفتم. اینها رفتند و نشستند و جلسه گرفتند. من را هم دعوت کردند و من در آن جلساتشان شرکت نکردم؛ ولی خودشان 13 ماه و 10 روز از مشاهدات خودشان به یاد داشتند.
جایگاه مردم در ایام دفاع مقدس
اجازه بدهید در ادامه تبیین فرمایشات رهبر انقلاب که سؤال از چیستی مدافعان فرمودند، مطلب قبل را تکمیل کنم که فرمانده مدافعان امام بود و دفاع مقدس صبغه دینی داشت و خطوط مقدم جبهه، بیشتر به محراب عبادت شبیه بود تا به جنگ سخت. نکته آخر در این بخش که مدافعان که چه کسانی بودند، مردم بودند. همه مردم از زن و مرد و ترک و کرد و همه پای کار آمدند.
آن قصه نانپزان، خانمهایی که کل هفته را برای رزمندگان نان میپختند، حیف است اگر از اینها تاریخ شفاهی گرفته نشود. یا خانمهایی که فقط لباس خونین شهدا را میشستند و بعد اینها را رفو میکردند، اتو میکردند و در پلاستیک میگذاشتند و دوباره به خط مقدم میفرستادند.
من در عملیات رمضان با چشمهای خودم دیدم که کسی در شب عملیات با کت و شلوار آمده بود. او جیب شلوارش را از نارنجک پر کرده بود و این فشار میآورد؛ چون سگک هم نداشت و از این چیزهای معمولی بود. شلوار او دائم میافتاد. منور که میزدند، یکدیگر را میدیدیم. من که خوابیده بودم، گفتم: آخر این چه وضعی است؟ اسلحه هم که نداری، با کت و شلوار آمدی؟ او چه گفت؟ گفت: یکی از شما شهید میشوید و من اسلحهتان را برمیدارم دیگر! اینها اصلاً به تصویر کشیده نشده است که این اصلاً جنگ نبود. این طرف جنگ نبود، این طرف دستگاه و کارخانه انسانسازی بود. بچههای 15-14 ساله به آنجا میرفتند و از حیث اخلاقیات و فهم و شعور یک آدم 60 ساله میشدند و برمیگشتند.
آثار و دستاوردهای دفاع مقدس
رهبر انقلاب در ادامه فرمایشات خود، به تبیین دستاوردها دفاع مقدس پرداختند که برخی از آنها عبارتند از 1. حفظ تمامیت ارضی کشور 2. ملت ایران تواناییهای خود را کشف کرد. 3. ایمنسازی کشور از حملات نظامی دیگر. ایران خودش را تقویت کرد. نه موشک داشت، نه سیم خاردار داشت. همه اینها را تجهیز کرد که الآن به-عنوان یک کشور مستقل منشأ اثر در اطراف ایران شده است. 4. بحث مقاومت، مرز فکری و معرفتی ما را گسترش داد. 5. فرهنگ اتکاء به نفس را گسترش داد. 6. رشد و استحکام فکر مقاومت در کشور و خارج از کشور. اینها ابعادی از دفاع مقدس بود که به نظرم این مشقی که آقا برای ما در این خصوص نوشته و بیان کرده است، باید هر روز، هر ماه و هر هفته بیشتر به این توجه کنیم که چه معجزه بزرگی اتفاق افتاده است.
در مورد امدادها و عنایات الهی بیشتر توضیح دهید. آنچه را که در جبهه مشاهده کردید و شنیدید، بفرمایید.ملائکه مسوّمین و مردفینشنیدهها را که خیلی در خاطر ندارم؛ ولی آنچه که من دیدم و واقعاً نقلکردنی است، این است که در عملیات والفجر 5، من یک رفیق شفیق داشتم که از قبل از انقلاب با هم دوست بودیم بهنام جمشید؛ ایشان فرمانده گروهان بود. آن شب که آنها عملیات کردند، من در جاده بودم و به ایلام رسیده بودم. صبح زود خودم را به خط رساندم، همین شهید حسن ترک گفت: کجا میخواهی بروی؟ گفتم: من را به جمشید برسان. من را با جیپش آورد و در کنار جمشید گذاشت؛ درحالیکه تازه عملیات شده بود. عملیات شب بود و نیامدند، جنازهها و شهدا را جمع کنند. جنازههای شهید محرمی و همه در شیار بود. گفتم: جمشید! چه خبر؟ چه دیدی؟ گریه میکرد و میگفت: وقتی که عراقیها فرار کردند، من صبح وارد سنگرهایشان شدم تا پاکسازی کنیم، متوجه شدم، عراقیها با سرهای بریده تو سنگر افتادهاند. وقتی مشاهداتش را میگفت، زار زار هم گریه میکرد. گفت: نه یک نفر، نه دو نفر، نه سه نفر، با چشمان خودم دیدم. اینکه واقعاً ملائکه مسوّمین و مردفین ردیف شوند، فقط در جنگ بدر که نیستند. اینها فرشتههای زمینی هستند و برای پیروزی زمینیان مستقر هستند. بهقول آیتاللهالعظمی جوادی، اینها در زمین پادگان دارند و برای نجات مؤمنان در آنجا مستقر هستند.
فرار نیروهای عراقیدر عملیات والفجر 2، شب عملیات کردیم و فرمانده ما شهید چنگیزی بود که همان لحظه اول خمپاره خورد و شهید شد. جمعیت ترسید، کسی بلند نمیشد که جلو برود. خلاصه با هزار زور بلند شدند و رفتند. به یک جایی رسیدیم که نیروی اطلاعات عملیات حاضر نبود، از آن جلوتر برود. با فرمانده گردان جنگ و دعوا میکردند. او میگفت: من بیش از این بلد نیستم، مسئولیت بر عهده نمیگیرم. فرمانده گردان میگفت: اگر ما نرویم و در جای خودمان قرار نگیریم، بچهها را قیچی میکنند. من دیدم که اینها دارند، با هم دعوا میکنند، رفتم و گفتم: این باعث میشود که روحیه بچهها بشکند، دعوا نکنید. آنها یک تشری هم به من زدند. شب بود، در دل شب هیچکسی کسی را نمیشناخت. در هر صورت آن نیروی اطلاعات عملیات برگشت و گفت: من شما را تا اینجا رساندهام و بیش از این نمیتوانم ببرم و برگشت. کارشان هم همین است که میرسانند و برمیگردند. فرمانده گردان ما را جلو برد. ما بعد فهمیدیم که از زمین پر از مین رد شدیم؛ ولی یک نفر روی مین نرفت. ما رفتیم و شکست خوردیم، خیلیها مجروح شدند، خیلیها شهید شدند و یک تعدادی هم مثل من زنده ماندند.
نزدیک صبح بود که کم کم هوا داشت روشن میشد، من دیدم کسی نمانده که نیروها را جمع کند؛ ولی من راه را بلد بودم. داد زدم و گفتم: کسانی که میتوانند، دنبال من بیایند. شاید حدود 15-10 یا 20 نفری بودند که پشت سر من راه افتادند و آمدند. پشت سر ما آرپیجی میزدند، تیر میزدند؛ ولی به هیچکسی نمیخورد.
رفتیم تا پشت کوه رسیدیم، آنجا دیگر جای امنی بود. صدای عراقیها کاملاً به گوش ما میرسید که اینها دارند فرار میکنند، آنها را بزنید. رفتیم و در آنجا مستقر شدیم. آب بدن ما تمام شده بود. بیهوش میشدیم و دوباره به هوش میآمدیم. شب شد و هیچکسی به ما نرسیده بود. فردا صبح دیدیم که هیچ خبری نیست. یکی یکی سرها را بالا آوردیم و دیدیم که عراقیها فرار کردهاند. من که باور نمیکردم تا به سنگر عراقیها رفتیم و دیدیم که بعضیها حتی شلوارشان را هم نپوشیده بودند و فرار کرده بودند. ما که حمله نکردیم، ما که فرار کردیم! چرا آنها فرار کردند؟ آنها که دیدند، ما فرار کردیم! آنها که دیدن، ما این همه کشته دادیم.
یادم نیست کدام جبهه بود، بنا بود ما حمله کنیم، دید آنها خیلی وسیع بود، خدای سبحان یک گردوغباری ایجاد کرد که کلاً هیچ چشمی، چشمی را نمیدید. در آن فاصله نیروها جابهجا شدند، مستقر شدند، یک باران آمد، هوا را صاف کرد و دیگر همه چیز تمام شده بود و هر کسی در جای خودش ایستاده بود.
جا دارد راجع به امدادهایی که با چشم خودمان دیدهایم، صحبت کنیم.
استشمام بوی خوش عطر در شب عملیاتآخرین نکته را هم عرض کنم که عملیات رمضان خیلی از ما شهید گرفت. ما 14 روز در خط مقدم مانده بودیم و آن خط مقدم، نعل اسبی بود. هر روز هم مجروح میدادیم و برمیگشتند. تعداد کمی از ما با بچههای شمال باقی مانده بودند. آن زمانها شب عملیات باید لیست میگرفتیم که آقا! امشب در عملیات شرکت میکنی یا نمیکنی؟ من مأمور شدم، لیست بگیرم. چهار نفر از بچههای شمال بودند به اینها که رسیدم، گفتند: نه وقت کشاورزی است و ما در عملیات شرکت نمیکنیم. من شاخ درآوردم؛ ولی خب بحث نکردم. گفتند: نام ما را خط بزنید. یک دسته 23 نفر بیشتر که نیست. 4 نفر آنطوری رفتند. 3-2 نفر هم مجروح شده و رفته بودند و چیزی از آن باقی نمانده بود. در هر صورت شب عملیات که حرکت کردیم، بنا شد آقای نظری جلو حرکت کند و من پشت سر ایشان حرکت کنم و دسته هم در بین ما جلو بروند. از این خاکریز که به آنطرف عبور کردیم، بوی تعفن نعش که ایرانی و عراقی با هم مخلوط شده بودند، بهحدی وحشتناک بود که میگفتیم: خدایا! ما را همین الآن اینجا بکش و ما بیش از این نمیتوانیم؛ چون باید از یک جا رد میشدیم. خاکریزهای اینطوری وجود داشت که جنازهها اینجا بودند؛ ولی عجیب است که یکدفعه یک بوی عطری در بیابان پیچید که حد و حساب نداشت. من هیچگاه آن بوی عطر را تجربه نکرده بودم. آن زمان حواسم نبود، مثلاً فکر میکردم که گلوله به شیشه عطر کسی خورده است و آن شیشه شکسته است. عقلم نمیرسید که این شیشه عطر همینجاست و آنجا بوی آن نمیرسد. این عطر که نمیتواند بر این همه بوی تعفن غلبه کند. تا اینکه رفتیم و مجروح شدیم و عقب برگشتیم و سوار آمبولانس شدیم. دیدم که یکی از بچهها دارد، گریه میکند که آقا! بویت را استشمام کردیم؛ اما خودت را ندیدیم. دیدم که عجب! این بو فقط همانجایی که من بودم، نبوده است. این یک نکته بود که ما در عملیات دیدیم.
نکته دوم هم در همان عملیات رمضان که حالت نعل اسبی بود و ما اینجا بودیم، دیدیم که عراقیها بدون اسلحه به صف و به ستون دارند به سمت ما میآیند. آقای اسوَدی آمد و گفت: بچهها! امام اخیراً سخنرانی کرده و به فرماندهان عراقیها گفته که به جبهه اسلام بپیوندند و اینها دارند، میآیند که اسیر شوند. ما لباسهای نظامیمان را درآوردیم و بالا گرفتیم که آقا! بیایید، ما کاری با شما نداریم. اینها بهحدی آمدند که کاملاً میتوانستیم با هم گفتوگو کنیم. آقای مرتضی قربانی رفت که با اینها گفتوگو کند و با عربی دستوپا شکسته گفت: ما در خدمت شما هستیم و اگر شما تسلیم شوید، ما هیچ حرفی نداریم و داستان مفصلی دارد.
من همه اینها را روی حساب سنتهای الهی میگذارم. با اینکه ما در نعل اسبی بودیم؛ یعنی ما باید تسلیم میشدیم، آنها باید با اسلحه و با بلندگو میآمدند که تسلیم شوید، بدون اسلحه و به ستون به سمت ما آمدند. این معجزهها یکی، دو و ده تا نیست؛ چون در جنگ سنتهای الهی از جنس سنتهای بدر اتفاق افتاد. نه از جنس سنتهای احد؛ بلکه بدر بود. سنتهای احد «نُمِدُّ هؤُلاءِ وَهَؤُلاءِ،(اسراء،20)» بود؛ ما به هر دوی شما کمک میکنیم. شما اگر کم بگذارید، آنها را پیروز میکنیم. همینطور شد، بعد اگر شما محکم شوید، شما را پیروز میکنیم، همینطور شد. اینها محکم ایستادند، مجروحان و زخمیها و همه راه افتادند که لشگر ابیسفیان را دنبال کنند و آنها ترسیدند و برنگشتند. اگر برمیگشتند، دمار از روزگار آنها درمیآوردند. آنجا سنت احد اتفاق افتاد. لذا این سنتهای الهی از نگاه قرآن در جبههها یکی، دو تا ده تا هزار تا نیست؛ هزاران سنت الهی در آنجا شکل گرفت. اینها را کم مطرح کردهاند.
سخن پایانی؟
پیشنهاد من این است که افق حوزه یک بخشی با عنوان تاریخ شفاهی داشته باشد تا این خاطرات ثبت و ضبط شود. من اخیراً مطلع شدم که خیلی از رزمندگان ما که چه در مدرسه امام باقر(ع) بودند و چه در مدرسه امام صادق(ع) بودند، چون عمده اعزامها از این دو مدرسه بود. حقانی هم بود؛ ولی آنها بیشتر بودهاند. اینها الآن زنده و حاضر هستند و عکسهای شهدایی که در مدارسشان زدهاند، فرض کنید مدرسه امام باقر(ع) 200 تا شهید دارد. عکس آنها هست، این افراد الآن زنده هستند و حافظهشان کار میکند. فقط اینها را به آن مدرسه ببرید و به این شهدا نگاه کنند و بگویند که این شهید این ویژگی را داشت، این شهید آن ویژگی را داشت. این شهید چندبار مجروح شد و یا فلان شد تا زمانی که زنده هستند، میتوان کاری کرد؛ ولی تا 3-4 سال دیگر نمیدانید که چطور میشود.