عالمی که سلاح به دست گرفت
سحرگاه بود و نسیم خنک بهاری در کوچههای چهاربخش میوزید. چراغهای کتابخانه مسجد محله، روشن بود و از داخل آن، صدای آرام کمال شنیده میشد که با لحنی دلنشین، آیات قرآن را برای جوانان درس میداد. او همیشه میگفت: «علم، چراغ راه است؛ اما اگر این چراغ را در مسیر حق حمل نکنی، نوری ندارد.»
کمال قاسمی از همان کودکی تشنه دانستن بود. کتابهای دینی را با شوق میخواند و هرگاه عالمی به محلهشان میآمد، ساعتها پای صحبتش مینشست؛ اما او فقط یک عالم نبود. وقتی سایه ظلم و تجاوز بر سرزمینش افتاد و دشمن، خانهها را ویران کرد، کمال کتاب را بست، عمامه را برداشت و اسلحه به دست گرفت؛ روحانی رزمی و تبلیغی!
روزی که برای دفاع از مردمش راهی جبهه شد، شاگردانش در مسجد دور او را گرفتند. یکی از آنها با نگرانی پرسید: «استاد! اگر شما هم بروید، پس چه کسی به ما درس بدهد؟»
کمال لبخند زد و دستی بر سر او کشید و گفت: «عزیزم! امروز من با خون خود درسی مینویسم که ماندگارتر از تمام کتابهاست. اگر زنده ماندم، باز هم درس خواهیم گفت؛ اما اگر شهید شدم، شما ادامهدهنده این راه باشید.»
ماهها گذشت. کمال در میان رزمندگان، نه فقط یک جنگجو، بلکه راهنما و مبلغی دلسوز بود. در لحظههای نبرد، شجاعانه میجنگید و در وقت استراحت، قرآن میخواند و به دیگران روحیه میداد.
یک شب، در اوج درگیری، یکی از همرزمانش زخمی شد. کمال، بیدرنگ به سمت او دوید؛ اما در همان لحظه، گلوله و ترکشی او را زخمی کرد، لبهایش حرکت میکردند؛ انگار آیهای را زمزمه میکرد. آری، او با همان نوری که از علم و ایمانش داشت، به راه خود ادامه میداد.
مدتها بعد، وقتی خبر شهادتش به شاگردانش رسید، آنها کتابهایشان را محکم در دست گرفتند و گفتند: «ما ادامهدهنده راه استادیم.» از آن پس، هرگاه کسی در آن مسجد درس میداد یا در آن جبههای میجنگید، گویی کمال هنوز زنده بود؛ در علم، در جهاد و در دلهای همه آنهایی که او را میشناختند.
زمزمههای کمال درجبهه در دل شبهای جبهه، جایی که همهجا پر از صدای انفجار و رگبار گلوله بود، روحی آرام و نورانی در میان این همه آشوب در حال پرواز بود. شهید کمال یکی از همین انسانهای خاص بود. او نهتنها یک رزمنده فداکار، بلکه فردی با ایمان و معنویت بالا بود که در دل میدان جنگ، ارتباط عمیقی با خدا داشت.
یک شب، در سنگر، وقتی که همه خواب بودند، من نتوانستم بخوابم و ناگهان صدای گریهای از کنارم به گوشم رسید. این صدا، صدای شهید کمال بود. او در دل شبهای جبهه، مشغول خواندن نماز شب بود. صدایش در دل شب میلرزید و گویی از عمق دل، با خداوند خود راز و نیاز میکرد. این لحظات معنوی او، برای من همیشه درس بزرگی شد.
یاد دارم یک روز، بههمراه شهید کمال برای تمرینات رزمی به منطقه رفته بودیم. وقتی در ستون یک حرکت میکردیم، او به من گفت: «آقا طیب، در جبهه گاهی نمازهای ما شکسته میشود؛ اما برای جبران آن دو رکعت، میتوانیم سیبار ذکرهای خدا را بگوییم: سبحانالله، الحمدلله، لا اله الا الله و الله اکبر و همین ذکرها میتواند ثواب بزرگ به ما بدهد.» این کلمات ساده اما پرمحتوا، همیشه در ذهنم ماند و به من آموخت که حتی در سختترین لحظات هم باید به یاد خدا باشیم.
شهید کمال همیشه امام جماعت رزمندگان بود. وقتی فرصتی پیش میآمد، با هم به سنگر رزمندگان میرفتیم. در آنجا، علاوه بر احوالپرسی، به پرسشهای شرعی و نماز پاسخ میداد و همیشه تأکید میکرد که هیچ چیزی نباید انسان را از یاد خدا غافل کند. او میگفت که نماز، حتی در جبهه، همانند یک سپر است که انسان را از درون مقاوم میکند.
در مدرسه علمیه تهران، حجره من و اتاق شهید کمال نزدیک به هم بود. در آنجا هم او همیشه در کنار عبادات شبانه، در درس و بحثهای دینی هم فعال بود. زندگی او همیشه ترکیبی از علم، عبادت و ایثار بود. شهید کمال به ما آموخت که در هر شرایطی، حتی در سختترین لحظات زندگی، باید به یاد خدا باشیم. او نشان داد که عبادت، حتی در میدان جنگ، میتواند به انسان قدرتی مضاعف بدهد.
زندگی شهید کمال، نهتنها از ایثار و فداکاری سخن میگوید؛ بلکه به ما یاد میدهد که در همه شرایط باید به یاد خدا بود. او به ما نشان داد که در دل سختترین روزها هم میتوان به خداوند نزدیک شد و از او آرامش گرفت. این درسهای شهید کمال همیشه در دل ما باقی میماند و چراغی است که راهنمای ما خواهد بود.