printlogo


printlogo


شهید قاسمی در آئینه خاطرات

   کمال و صفای معنوی دعای کمیل
 در چهلمین روز شهادت کمال قاسمی، با گروهی از طلاب مدرسه تهران، تصمیم گرفتیم تا به یاد کمال، این جوان پاک‌‌باخته و عزیز، دل‌های‌مان را با دعا و فاتحه‌ای روشن کنیم. سفری پر از اشک و شور، سفری به‌سوی ایمان و یاد کسانی که جان‌شان را در عملیات بدر برای اعتلای کلمه حق فدا کردند.
 با یک اتوبوس عازم ارومیه شدیم؛ جایی که به‌گفته‌ دوستان شهید، شهری با روحیه‌ مقاومت و ایثار بالا و شهدای بزرگی مثل باکری‌ها. در گلزار شهدای ارومیه، به احترام روح کمال و دیگر شهدا فاتحه‌ای خواندیم و به خانه‌ پدر شهید رفتیم؛ جایی که خاطرات پرشکوه او هنوز در هر گوشه‌ای زنده بود. شب جمعه بود و از همان ابتدای ورود، پیشنهاد شد تا دعای کمیل را در خانه‌ پدر شهید بخوانیم؛ دعاهایی که در آن فضا، عمق معنویت و اتصال به عالم بالا، بیشتر از هر زمان دیگری حس می‌شد.
 بعد از خواندن دعای کمیل، از پدر شهید سؤال کردم که کمال در کدام اتاق بیشتر می‌نشست؟ کجا بیشتر با خودش در خلوت می‌بود و دنیای درونش را مرور می‌کرد؟ پدر کمال با نگاه مملو از احترام و درد به اطراف اتاق نگریست، سپس اشاره به یکی از اتاق‌ها کرد. وقتی وارد اتاق شدم، اولین چیزی که به چشمم آمد، کتاب‌های درسی و دعای روی میز بود. در آن لحظه، به‌طور غیرقابل توصیفی درک کردم که این، همان اتاق کمال است؛ جایی که روح او در آن به بالاترین درجات معنوی پرورش یافته بود. در میان کتاب‌هایش، نه فقط کلمات، بلکه داستان‌ها و آرزوهایی برای رسیدن به خدا نهفته بود.
 پدر شهید به آرامی گفت: «کمال همیشه در دلش به دنبال حقیقت بود. او خود را در حضور خداوند می‌دید و لحظه‌ای از بندگی خدا غافل نمی‌شد.» این سخنان، آن‌قدر صادقانه و عمیق بودند که قلبم را به‌شدت تکان داد.
 کمال، پیش از آنکه در دنیای خاکی از میان ما برود، در ملاقات با خداوند در آسمان‌ها قرار گرفته بود. من به پدر و مادر شهید گفتم: باید خوشحال باشید که کمال به جایگاه والا و مقدس خود رسید! شما باید همچون ‌ام‌ّوهب در کربلا باشید که وقتی سر فرزندش را از تن جدا کردند، دست از غم و اندوه برداشت و گفت: من فرزندی را که در رکاب حسین(ع) فدای اسلام کرده‌ام، حتی سرش را هم نمی‌خواهم!
 حرفم به دل پدر شهید نشست؛ او به‌جای غم و اندوه، با افتخار از کمال سخن گفت؛ همان‌طور که ‌ام‌ّوهب از شهادت فرزندش در راه حسین(ع) نمی‌گریست، پدر شهید کمال هم به‌نوعی با دل پر از افتخار از فدای پسرش سخن می‌گفت.
 شب به‌‌طور عجیبی پر از نور و معنویت شد و من با خود فکر می‌کردم که چطور می‌توان با این بزرگان و شهدای والا، در ارتباط بود؟ چطور می‌توان روح آنان را در دل‌های خود نگه داشت؟
 صفا و معنویت دعای پرفیض کمیلی که در شب چهلم شهدای بدر و به یاد شهید کمال قاسمی، شهید غفاری آذر و دیگر شهدای عزیز خوانده شد، همچنان در ذهن و قلب ما طنین‌انداز بود.
 یاد کمال همیشه با ما خواهد بود. این طلبه جوانی که روحش در آسمان‌ها پر کشید، با معرفت و ایثارش، دل‌ها را در راه خدا به هم نزدیک‌تر کرد. او ما را از تهران به ارومیه کشاند؛ به جایی که بوی شهادت و قربانی برای خدا در فضا پیچیده است. این قصه، قصه‌ای از زندگی و ایثار از جوانانی است که معنای واقعی فداکاری و عشق به خدا را می‌فهمند و از دلِ خاک به آسمان می‌روند.
 چگونه می‌توان فراموش کرد؟ چگونه می‌توان به کسانی که به‌واسطه‌ عشق به خداوند از جان خود گذشتند، بی‌توجه بود؟ کمال قاسمی، نه‌تنها در این دنیا بلکه در عالم بالا هم ادامه خواهد یافت؛ همان‌طور که او همیشه خود را در حضور خداوند می‌دید و آرزوی بلندمرتبه‌بودن را داشت. روح او همیشه با ماست، در دل همین شب‌های پر از دعا و نور.

   روایت عاشقانه از اخلاص و ایثار
​​​​​​​
کمال قاسمی طلبه‌ای بود که نه‌تنها در نام، بلکه در حقیقت نیز مظهر کمال بود. او طلبه‌ای مخلص، بافضیلت و اهل معنا بود که در هر قدمش، اخلاص و معنویت موج می‌زد. صدای او هنگام خواندن دعای کمیل و توسل، چیزی فراتر از صوتی معمولی بود؛ صدایش جان داشت، روح داشت، معنویت داشت. آن صدا، دل را تکان می‌داد؛ انگار که با هر واژه، مسیری به‌سوی آسمان باز می‌کرد.
 روزی نزد من آمد و با لحنی سرشار از احترام و تأمل گفت:
«اگر اجازه بفرمایید، قصد دارم برای ادامه تحصیلاتم به قم بروم. با اینکه از درس و بحث در محضر شما بسیار خرسندم؛ اما احساس می‌کنم، در اینجا نمی‌توانم آن اخلاصی را که در طلبش هستم، بیابم.»
 در آن لحظه، گرچه دلم نمی‌خواست از او جدا شوم؛ اما درک می‌کردم که مسیر تعالی‌اش از جایی دیگر می‌گذرد. به او گفتم: «اگرآنجا احساس موفقیت بیشترداری، برو موفق باشی!»
 رفت؛ اما همیشه در ذهنم بود. تا آن روز که خبر شهادتش رسید؛ لحظه‌ای که زمین و زمان ایستاد!!
 شنیدن خبر شهادت کمال، چیزی فراتر از یک تلخی ساده بود؛ گویی ضربه‌ای سهمگین بر جانم نشست. دستانم لرزید، نفسم گرفت. درد، فقط درد از دست‌دادن یک شاگرد نبود؛ بلکه حس از دست‌دادن کسی بود که تماماً اخلاص و ایثار را معنا کرده بود. من در غم و سوز این خبرها بودم که هر از چند گاهی خبر شهادت دیگر طلبه‌های مدرسه می‌رسید؛ مثل شهیدان: اهری، صفری، جهان‌سپاس، بلوزی، تمکین‌وش، مراد‌طارم؛ ضربه‌ای دیگر و اندوهی شدید برایم بود.
 کمال دیگر فقط یک نام نبود؛ او تبدیل به یک راه و یک مشعل فروزان شد؛ راهی که به ما نشان داد، اخلاص، تنها در کلام نیست؛ بلکه در عمل و جان‌فشانی است. نسل امروز، اگر بخواهد قهرمانان واقعی خود را بشناسد، باید در صفحات تاریخ به جست‌وجوی کمال‌هایی بپردازد که در سکوت و بی‌ادعایی، جهان را تغییر دادند.
کمال، معنای واقعی عشق به خدا و ایثار را با خون خود نوشت و این نام، تا همیشه در قلب‌ها زنده خواهد ماند.