عطر یار - شماره 831
یوسف افتاده در چاه
سرم را میزنم از بیکسی گاهی به درگاهی
نه با خود زادراهی بردم از دنیا، نه همراهی
اگر زاد رهی دارم همین اندوه و فریاد است
«نه بر مژگان من اشکی نه بر لبهای من آهی»
غروبی را تداعی میکنم با شوق دیدارش
تماشا میکنم عطر تنش را هر سحرگاهی
دلم یک بار بویش را زیارت کرد... این یعنی
نمیخواهد گدایی را براند از درش شاهی
نمیخواهم که برگردد ورق، ابلیس برگردد
دعای دست میگویی، چرا چیزی نمیخواهی
از این سرگشتگی سمت تو پارو میزنم مولا!
از این گم بودگی سوی تو پیدا میکنم راهی
به طبع طوطیان هند عادت کردهام، هندو
همه شب رام رامی گفت و من الله اللهی
هلال نیمهی شعبان رسید و داغ دل نو شد
دعای آلیاسین خواندهام با شعر کوتاهی
اگر عصریست یا صبحی تو آن عصری تو آن صبحی
اگر مهریست یا ماهی تو آن مهری تو آن ماهی
دل مصر و یمن خون شد ز مکر نابرادرها
یقین دارم که تو آن یوسف افتاده در چاهی