در این مقاله بهطور گذرا به قیامهایی اشاره میشود که مبنای شیعی داشته و قصد براندازی حکومت اموی را در سر میپروراندند. بنابراین جنگهای خوارج با حکام اموی و نیز قیام عبدالرحمنبن اشعث در دیر الجماجم در سال ۸۳ هجری و مانند آن، مورد نظر نیست.
درسال ۱۳۲ هجری حکومت امویان به عباسیان انتقال یافت. این مهم به یکباره و بدون مقدمه صورت نگرفت، بلکه آغاز آن از سال ۶۱ هجری و در واقع با قیام و شهادت حسینبن علی(ع) ممکن شد. بدون تردید شهادت حسینبن علی در دهم محرم سال ۶۱ هجری علت اصلی فروپاشی بنیامیه و به قدرت رسیدن بنیعباس که هر دو از قریشاند، میباشد.
از فردای روزی که حسینبن علی(ع) به شهادت رسید. کوفیان از اینکه پسر پیامبر خود را به قیام علیه بنیامیه دعوت کرده؛ لیکن او را یاری نکردند، به شدت پشیمان شده و در اندیشه براندازی حکومت اموی روزگار میگذراندند تا آنکه یزید در ذیحجه سال ۶۴ هجری مرد و مرگ او سرآغاز جنبش شیعیان شد.
دومین نهضت براندازی حکومت بنیامیه
مسعودی گوید: به سال شصت و پنجم (ابتدای این سال) در کوفه شیعیان به جنبش آمدند و از اینکه هنگام قتل حسین(ع) او را یاری نکردهاند، اظهار پشیمانی کردند و یکدیگر را به ملامت گرفتند و یقین دانستند که خطایی بزرگ کردهاند که حسین آنان را دعوت کرد و آنان او را اجابت نکردهاند و در نزدیکی آنها کشته شد و بهیاری او نرفتهاند و بدانستند که این گناه پاک نشود؛ مگر آنکه قاتلان وی را بکشند و یا در این راه کشته شوند(مسعودی، ج۲، ص97) و این نخستینباری بود که شیعیان کوفه در براندازی بنیامیه با هم یکدل شده و به جنبش آمدند که به قیام توّابین مشهور است. در واقع قیام توّابین را باید دومین نهضت براندازی بنیامیه دانست؛ زیرا دعوت از امام حسین(ع) پس از مرگ معاویه بهجهت در دست گرفتن حکومت عراق، خود نهضتی ضد اموی بود. گر چه در این هنگام همه دعوتکنندگان ضرورتاً شیعه نبودند؛ لیکن در براندازی و سقوط بنیامیه یکدل و همنوا بودند.
بههرحال در همین سال (۶۵هجری)، گروهی از شیعیان که میتوان آنان را شیعه اعتقادی و شیعه سیاسی تعبیر کرد، زیر پرچم مختاربن ابیعبیده ثقفی جمع شده و بنیامیه و حامیان آنان را از کوفه فراری و یا به قتل رساندند.
دینوری گوید: مختار پسر ابوعبیده در کوفه، با شیعیان آمد و شد داشت و ایشان هم، پیش او رفت و آمد میکردند. مختارآنان را دعوت میکرد که با او برای انتقام گرفتن از خون حسین(ع) قیام کنند و گروه زیادی دعوت او را پذیرفتند که بیشتر از قبیله همدان(یمن) بودند و گروه بسیاری از ایرانیان که در کوفه بودند و شمارشان حدود بیست هزار مرد بود، با او همراه شدند. (دینوری، ص ۲۲۲)
از طرفی پیش از قیام مردم کوفه در سال ۶۵ هجری و در زمان حیات یزیدبن معاویه، مردم مدینه بر علیه یزید قیام کرده و بنیامیه را از مدینه بیرون رانده بودند.
ابن طقطقی گوید: ابتدای این کار (یعنی واقعه حره ) از آنجا بود که مردم مدینه با خلافت یزید مخالف بودند؛ از این روی او را خلع کردند و فرادی از بنیامیه را که ساکن مدینه بودند، محاصره کرده و به تهدید ایشان پرداختند. بنیامیه کسی را نزد یزید فرستاده یاری خواستند. یزید، مُسلمبن عقبه مُرّی را که پیری کهنسال و بیمار ولی از جباران و سرکشان عرب بهشمار میرفت. برای این کار انتخاب کرد. (ابنطقطقی، ص ۱۵۸ تا ۱۳۶۰)
این رخداد که بهواقعه حرّه مشهور است. از وقایعی است که در منطقه حجاز پایههای حکومت اموی را سست و بیاعتبار کرد. گرچه قیام مردم مدینه در سال ۶۳ هجری زیر عنوان قیام شیعی جمع بسته نمیشود؛ لیکن باید دانست که این قیام پس از شهادت امام حسین(ع) و با تأسی از آن صورت گرفت. این سه رخداد سبب شب تا حکومت در سال 65، از آل سفیان به آل مروان که طایفه دیگری از بنیامیه بود، انتقال یابد. پس از انتقال قدرت از بنیسفیان به بنیمروان، مروانیان در آزار و شکنجه و قتل و تبعید شیعیان، خصوصاً شیعیان عراق سعی و اهتمام داشتند؛ لیکن در قتل و غارت اهلبیت پیامبر(ص) تا حدودی حفظ ظاهر کرده و بهطور مستقیم هچون آلسفیان دست به خون اهلبیت پیامبر(ص) نیالودند.
مورخین گویند: عبدالملکبن مروان دست حجاج را برای آزار شیعیان باز گذاشته بود؛ لیکن او را از آزار اهلبیت پیامبر(ص) منع میکرد؛ چنانچه روزی گفت: من دیدم که آلسفیان از رفتار خود با اهلبیت پیامبر(ص) به چه روزگار بدی مبتلا شدند. (نقل به مضمون)
نویری در نهایهالارب با واسطه از زهری (ابنشهاب مورخ عصر اموی و از نخستین نویسندگان مغازی) نقل کرده و گوید: روزی عبدالملک به حاکم مدینه دستور داد تا علیبن حسین(ع) را به شام نزد وی گسیل دارند. زهری گوید: دژخیمان، امام را در ) غل جامعه ( به زنجیری کشیده تا راهی شام شود. من از آنان اجازه خواستم تا آن حضرت را ملاقات کنم. اجازه دادند. برآن حضرت در خیمهای وارد شدم که بندی آهنین بر پای و غل و زنجیر برگردن و دستهای ایشان بود. چون آرامش یافتم (از گریه باز ایستادم)، به آن حضرت گفتم: ای کاش! من جای شما می بودم! فرمود: ای زهری! چون این زنجبرها را در دست و پای من میبینی، چنین میگویی. سپس بهراحتی دست و پای خود را از زنجیر بیرون آورده و فرمود: همراه آنان (نگهبانان ) فقط دو منزل چنین خواهم بود. زهری گوید: پس از چهار شب گماشتگان عبدالملک به مدینه بازگشتند و در جستجوی ایشان برآمدند؛ ولی ایشان را در مدیته نیافتند.
یکی از نگهبانان گفت: ایشان مطیع و آرام بود؛ لیکن در یکی از منازل فقط غل و زنجیر را دیدم که بر زمین افتاده؛ ولی از ایشان خبری نبود و حال آنکه بهخوبی مراقبت میکردیم!
زهری گوید: پس از مدتی نزد عبدالملک رفتم. احوال علیبن حسین(ع) را از من پرسید. سپس گفت: آن روزی که گماشتگان من، او را در بین راه مدینه به شام گم کردند، ایشان پیش من آمد و گفت: من با توچه کار دارم!؟ اکنون من و تو هستیم. به آنحضرت گفتم: دوست دارم پیش ما (در شام) بمانی!! آنحضرت گفت: ولی من دوست ندارم! و سپس از پیش ما بیرون رفت. بهخدا سوگند! گویی تمام وجود من آکنده از ترس و بیم بود. زهری میگوید: به عبدالملک گفتم: ای خلیفه! علیبن حسین چنانکه میپنداری، نیست (در اندیشه براندازی حکومت تو نیست) گفت: آری چنین است. (نویری، نهایةالارب، چ۶ ص ۲۵۵)
(بههرحال وضع شیعیان در سالهای حکومت آلمروان یعنی پس از به قدرت رسیدن عبدالملکبن مروان (۸۶-۶۵ هـ.) به آزار و شکنجه و تبعید، بهخصوص گسیل داشتن شیعیان به جبهههای نبرد و جنگ با خوارج سپری میشد تا آنکه ولیدبن یزیدبن عبدالملک در سال 126 هجری به خلافت نشست. وی از آنجایی که با عموی خود هشامبن عبدالملک سرناسازگاری و دشمنی داشت، تمام بافتههای عموی خود را رشته و اوضاع بنیامیه را دگرگون کرد.
هندوشاه در تجارب السلف گوید: ولید ظریف و شجاع و بهغایت در استیفاء لذات دنیوی حریص بود. وی در مدت کوتاه خلاف خود، پیوسته عمر خود را در مناهی سپری کرد تا آنکه (به دست بنیامیه) کشته شد و سبب قتل وی آن بود که پیش از خلافت، همه عمر خود را به مناهی و ملاهی و قبایح و فضایح میگذراند و چون خلافت به او رسید، از کارهای پست باز نماند؛ بلکه بر آن بیفزود تا آنکه یزیدبن ولیدبن عبدالملک (پسر عمویش) با اعیان و اکابر بنیامیه و لشکر، متفق شدند و او را بکشند در سنه ست و عشرین و مأئّه (۱۲۶هـ). (هندوشاه نخجوانی، ص 83)
آخرین خلفای اموی
پس از ولید، یزیدبن ولید و برادرش ابراهیم بهمدت یکسال حکومت کردند. (۱۲۷هجری) تا آنکه مروانبن محمد معروف به جعدی یا مروان حمار، آخرین خلیفه اموی به قدرت رسید.
هندوشاه گوید: در ایام وی، فتن و حروب و وقایع (ناگوار) بسیار اتفاق میافتاد؛ لیکن مروان؛ مردانه صبر میکرد و همچنین عبداللهبن معاویه نوه عبداللّهبن جعفر در کوفه خروج کرد؛ بهطوریکه بین او و امیر کوفه، چند نوبت جنگ واقع شد تا آنکه عاقبت از امیر کوفه امان خواست و او امان داد. عبدالله از دجله بگذشت و حلوان را بگرفت و به عراق عجم روی نهاد و همدان و اصفهان و ری و کاشان و قم و باغات نطنز را تصرف کرد؛ بهطوریکه جماعتی از بنیهاشم بدو پیوستند و مدتی به این حال بماند تا آنکه کار ابومسلم در خراسان (برعلیه بنیامیه) قوت گرفت و از آنجا که دو پادشاه در یک اقلیم نگنجد، ابومسلم، پیش از هر اقدامی بر علیه کارگزاران اموی، متوجه عبدالّله شده وی را بکشت و دولت عباسیان را آشکار ساخت و جهان از استیلای بنیامیه خالی شد که دعاگوی دولت عباسی (یعنی: هندوشاه) اسامی ایشان را در چهار بیت نظم کرده براین وجه:
بنیامیه تمامت چهارده بـودند
ملوک عصر و در این قطعه نام ایشان است
معاویه پسر هند و بعد از اوست یزید
معاویه است چو او در گذشت مروان است
رسید ملک به عبدالملک و ز او به ولید
عمر که بود بهینشان پس از سلیمان است
یزید بود و هشام و ولید باز یزید
دگر براهیم آنکه حمار مروان است
(هندوشاه، ص ۸۵)
جلسه بنیهاشم در ابواء
بهطور دقیق باید گفت. براندازی بنیامیه پس از جلسه بنیهاشم در ابواء صورت گرفت. بدین معنی که به روزگار ضعف دولت اموی؛ یعنی اواخر حکومت مروانبن محمد، بنیهاشم اعم از آلعلی(ع) و آلعباس در ابواء (سرزمینی بین مکه و مدینه) جلسه کرده تا از بین خود، داعی خلافت انتخاب کنند. در این جلسه تمامی بنیهاشم بهجز امام صادق(ع) با محمدبن عبداللّه که بعدها به نفس زکیه مشهور شد، بیعت کردند. ازجمله بیعتکنندگان: عبدالّله سفاح و ابوجعفر منصور دو برادر پدری بودند که چند سال بعد، به خلافت رسیدند. مورخین از جمله شیخ مفید(ره) در الارشاد گویند: جعفربن محمد(ع) نیز، در این جلسه حضور داشت؛ لیکن با محمد بیعت نکرد و حتی دیگران را نیز از بیعت با او منع کرد. (مفید، الارشاد، ص 269)
بههرحال: در این جلسه بنیهاشم محمدبن عبدالله را تحت عنوان داعی خلافت انتخاب کردند؛ لیکن چیزی نگذشت که ابومسلم و همفکران او در خراسان، علم مخالفت با بنیامیه را نخست بهنام محمدبن علی و سپس ابراهیم امام بالا بردند. چنانکه هندوشاه گوید: ... ابوهاشم عبدالّله که از نامداران بنیهاشم بود، با شیر زهرآلود از دنیا رفت و میراث خود را به محمدبن علیبن عبداللّه در حمیمه شراه تسلیم کرد و گفت: تو به این کار قیام نما. محمد داعیانی به اطراف گسیل داشت. پسرانش چون: ابراهیم (معروف به ابراهیم امام) و عبداللّه سفاح و عبدالّله منصور کار قیام را دنبال کردند و داعیان را به اطراف فرستادند؛ خاصه به خراسان که اعتماد به مردم خراسان بیشتر بود؛ سپس ابومسلم را پس از همه دعاة از (حمیمه و به روایتی از کوفه)، به خراسان فرستادند و او در خفیه لشکر بسیار جمع کرد. بنوامیه (در واقع نصربن سیار کارگزار بنیامیه در خراسان) مضطرب شدند. شورشیان قصد قصر نصر سیار نموده و بین او و ابومسلم بارها مصاف شد؛ بهطوریکه هر روز مروانیان ضعیفتر و سیاهپوشان قویتر میشدند تا آنکه خراسانیان به سوی حران که در واقع پایتخت مروان بود. هجوم برده و این شهر را تصاحب کرده و مروان به سوی دمشق فراری شد. از سوی دیگر ابوسلمه خلال پس از قتل ابراهیم، برادران و خاندان وی را از حمیمه به کوفه و به روایتی به حیره آورده و پنهان بداشت و سه نامه به بزرگان مدینه یعنی امام صادق(ع) و عمراشرف و عبداللهبن حسن نوشت و اینان را به حکومت و رهبری مردم دعوت کرد.
بههرحال در این سال؛ یعنی سال 132 هجری ابوسلمه عبدالّله سفاح را در مسجد کوفه به منبر فرستاد و مردم را به بیعت با او دعوت کرد و مردم کوفه نیز استقبال کردند. درحالیکه هنوز مروان زنده و از دمشق در حال فرار به مصر بود که عاقبت در بوصعید مصر به دست انقلابیون به قتل رسید (هندوشاه، ص90-8٩)
جلسه ابواء و نقش آن در براندازی بنیامیه
چنانچه گفته شد، در گردهمایی بزرگان بنیهاشم در ابواء تمامی بنیهاشم اعم از آلعلی(ع) و آلعباس (بهجز امام صادق(ع)) با فردی از بنیهاشم بهنام محمدبن عبدالله (معروف به نفس زکیّه) بیعت کرده و او را بهعنوان رهبری قیام بنیهاشم بر علیه بنیامیه برگزیدند.
در این جلسه که بسیاری از مورخین از جمله هندوشاه در تجارب السلف (ص ۱۰۸) و ابوالفرج اصفهانی در مقاتل الطالبیین (ص ۲۱۶) به آن پرداختهاند. بنا شد محمدبن عبدالله، داعی قیام بنیهاشم باشد تا مردم را به سوی او جمع و برای براندازی بنیامیه قیام کنند؛ لیکن چنین نشد و چنانکه مفید در الارشاد نقل کرده است، عاقبت یکی از پسران علیبن عبداللهبن عباس بهنام ابراهیم امام به رهبری نهضت برگزیده شد و مردم خراسان و عراق زیر لوای او برعلیه بنیامیه شورش کردند.
1. ابوالفرج گوید: عمربن عبدالله به سندش از عبدالملکبن شیبان روایت کرد که مردم عوام (توده مردم) محمدبن عبدالله را مهدی موعود میدانستند تا جایی که او را بهنام محمدبن عبدالله مهدی میخواندند .... و نیز از زنی بهنام شغاه، یا شخصی بهنام سفیان روایت کرده که میگفت: ای کاش این مهدی (یعنی: محمدبن عبدالله) خروج میکرد و نیز از عبدالاعلیبن اعین و عبداللهبن محمدبن عمربن علی روایت کرده که گفت: گروهی از بنیهاشم در ابواء انجمنی تشکیل دادند که در میان آنها، ابراهیمبن محمد (معروف به ابراهیم امام) و ابوجعفر منصور و صالحبن علی و عبداللهبن حسن و پسرانش محمد و ابراهیم و محمدبن عبداللهبن عمروبن عثمان بودند.
صالحبن علی از آن میان گفت: شما خود بهخوبی میدانید که گردنهای مردم، تنها به سوی شما کشیده شده است؛ (یعنی مردم برای قیام برعلیه بنیامیه به شما بنیهاشم دل بستهاند) و اینک خداوند شما را در این جایگاه گرد آورده است. پس همگی یک تن را از میان خود انتخاب و با او بیعت کنید و همپیمان شوید تا خداوند کار را بر شما راست آورده و... (وهو خیر الفاتحین).
عبداللهبن حسن از آن میان برخاست و پس از حمد و ثنای الهی گفت: شما همه میدانید که این فرزند من (یعنی محمد) همان مهدی موعود است. پس همگی با او بیعت کنید، ابوجعفر منصور در تأیید گفتار عبدالله گفت: چرا بیهوده خود را گول میزنید؟! بهخدا سوگند! شما بهخوبی دانستهاید که توجه مردم به هیچکس مانند توجهی که به این جوان (یعنی محمدبن عبدالله) دارند، نیست و سخن هیچ کس را مانند سخن او نپذیرند. همگی گفتند: آری. بهخدا سوگند! راست گفتی! ... بقیه مطلب را از مقاتل ابوالفرج اصفهانی ص ۲۱۷. ترجمه رسولی محلاتی، چاپ دفتر نشر فرهنگ اسلامی دنبال کنید.
مفید در الارشاد گوید: گروهی از بنیهاشم در ابواء گرد آمدند که در میان ایشان ابراهیمبن محمد (معروف به ابراهیم امام)و ابوجعفر منصور (معروف به دوانقی نخستین خلیفه عباسی) و صالحبن علی (عموی منصور) و عبداللهبن حسن (معروف به عبدالله محض پسر حسن مثنی) و دو فرزندش محمد و ابراهیم و محمدبن عبداللهبن عمروبن عثمان بودند. پس صالحبن علی در آن انجمن گفت: بهخوبی میدانید کسانی که مردم (برای براندازی بنیامیه) چشم بدانان دوختهاند، شما (بنیهاشم) هستید و بههمین جهت خداوند در اینجا شما را گرد آورده؛ پس بیایید برای یکتن از خود عقد بیعت ببندید و کار را به او واگذارید و به آن بیعت و پیمان وفادار باشید تا خداگشایشی (در کار شما) ایجاد کند که او بهترین گشایشدهنده است.
پس از صالح، عبداللهبن حسن (معروف به عبدالله محض) سخن آغاز کرده، سپاس خدای را بجای آورد و گفت: شما بهخوبی دانستهاید که این فرزند من (یعنی محمد) همان مهدی (موعود معروف است که رسولخدا(ص) از قیام او خبر داده است؛ پس با او بیعت کنیم! منصور در تأیید سخنان عبدالله گفت: برای چه بیهوه خود را فریب میدهید؟! بهخدا سوگند! همه ما بهخوبی میدانیم که مردم هیچکس را چون این جوان (اشاره به محمد)، فرمانش را اطاعت نکنند و سخنش را گوش ندهند. همگی گفتن: آری بهخدا سوگند! راست گفتی؛ این چیزی است که بهخوبی میدانیم. در نتیجه همگی با محمد بیعت کردند تا او رهبر و داعی نهضت بنیهاشم برعلیه بنیامیه باشد.
2. وی نخستین کسی بود که بنیهاشم و بهخصوص مردم خراسان و عراق زیر لوای او جمع شدند تا بنیامیه را ساقط کنند. ابراهیم در حمیمه (کوهپایهای در منطقه شراه، (جایی بین شام و مدینه) میزیست؛ لیکن انقلابیونی چون ابومسلم خراسانی و ابوسلمه خلال، مردم را به سوی او دعوت میکردند تا آنکه این قیام لو رفت؛ لذا مروان جعدی مأمورینی به حمیمه فرستاد و ابراهیم را دستگیر و در حران (پایتخت مروان) سرش را در کیسه آهک فرو برده و به قتل رساندند. پس از مرگ ابراهیم، ابومسلم در خراسان و ابوسلمه در عراق رهبری نهضت بر علیه بنیامیه را بر عهده داشتند.
عیسی (پسرعبداللهبن محمدبن عمربن علی(ع)) گوید: فرستاده عبداللهبن حسن نزد پدرم آمد و پیام آورد که عبداللهبن حسن گوید: ما در اینجا (ابواء) برای کاری مهم گردآمدهایم. شما هم حضور به هم رسانید و چنین پیامی نیز، به جعفربن محمد (امام صادق(ع)) دادند و دیگری جز عیسی گفته است: عبداللهبن حسن به حاضران در (جلسه ابواء) گفت: جعفربن محمد(ع) را دعوت نکنید؛ زیرا میترسم، او کار را تباه سازد؛ (یعنی با محمد بیعت نکند).
عیسیبن عبدالله گوید: پدرم مرا فرستاد و گفت: برو و بنگر برای چه کاری انجمن کردهاند؟ پس من نزد ایشان رفته و دیدم محمدبن عبدالله به نماز مشغول است. پس من به آنها گفت: پدرم گوید: برای چه کاری انجمن کردهاید؟ عبداللهبن حسن گفت: انجمن کردهایم تا با مهدی (امت) بیعت کنیم.
عیسی گوید: در این هنگام جعفربن محمد(ع) نیز وارد جلسه ابواء شد. پس عبدالله او را احترام کرده و در کنار خود نشانید. سپس داستان این انجمن و اینکه جمع شدهاند تا با محمد بیعت کنند را برای جعفربن محمد(ع) گفت.
پیشگوئی حضرت امام صادق(ع)
جعفربن محمد(ع) گفت: این کار را نکنید؛ زیرا هنوز زمان آن؛ یعنی قیام مهدی موعود(عج) نرسیده است! ای عبدالله! اگر میپنداری که این پسرت (محمد) همان مهدی موعود است؟ بدان که این، او نیست و اکنون نیز زمان قیام او نیست؛ ولی اگر میخواهی به او دستور دهی تا امر به معروف و نهی از منکر کند، بهخدا سوگند! ما تو را که پیرمرد و شیخ این طایفه هستی، وانگذاریم تا با پسرت بیعت کنیم؟ عبدالله از این سخن در خشم شده و گفت: بهخدا سوگند! مطلب چنین نیست که میگویی و خداوند تو را بر علم غیب خود آگاه نکرده. گمان میکنم که حسادت به پسرم، تو را وادار کرده که چنین بگویی!!
امام صادق(ع) گفت: بهخدا سوگند! حسد مرا وادار نکرده؛ لیکن این مرد دست به پشت ابوالعباس سفاح زد و به روایتی به سوی او اشاره کرد و فرمود: برادران و فرزندانش به سلطنت خواهند رسید و نه پسران تو. سپس بر شانه عبدالله دست زد و فرمود: ای عبدالله! آرام باش، خلافت نه به تو و نه به دو پسرت نخواهد رسید؛ بلکه خلافت از ایشان (اشاره به سفاح و منصور) است. همانا این دو پسر تو کشته خواهند شد! سپس از جای خود برخاست و مجلس را ترک کرد.
بههرحال مورخین از تاریخ دقیق جلسه بنیهاشم در ابواء سخن نگفتهاند؛ لیکن آنچه مسلم است، این جلسه در دوران خلافت مروان جعدی، آخرین خلیفه اموی (۱۲۷-32 هجری) صورت گرفت. در این جلسه تمامی بنیهاشم بهجز امام صادق(ع) با محمدبن عبدالله به این گمان که او همان مهدی موعود مورد نظر رسولخدا(ص) است، بیعت کردند؛ لیکن محمد نهتنها رهبر و داعی نهضت نشد؛ بلکه مردم عراق و خراسان همواره، نهضت بر علیه بنیامیه را با نام ابراهیم امام، پسر علیبن عبداللهبن عباس آغاز و ادامه دادند.
گریه امام(ع) بر نفس زکیه
گرچه جلسه بنیهاشم در ابواء آنطور که امید داشتند، واقع نشد؛ لیکن این جلسه سرآغاز قیامی بود که نتیجه آن فروپاشی بنیامیه را در پی داشت.
مورخ بزرگ قرن سوم هجری ابنواضح یعقوبی، ضمن بیان شرح حال ابوالعباس سفاح نخستین خلیفه عباسی، از فروپاشی بنیامیه یاد کرده، چنین گوید: ابوسلمه خلال، ابوالعباس سفاح و خاندانش را در خانهای در کوفه پنهان بداشت و در نظر گرفت تا امر خلافت را به فرزندان علیبن ابیطالب(ع) بازگرداند و با فرستاده خویش، نامهای به جعفربن محمد(ع) نوشت که او پاسخ داد: من آنکه منظور شماست، نیستم؛ بلکه رهبر شما در سرزمین شراه است...
وی گوید: کسانی که از بنیهاشم از حمیمه شراه (مخفیانه به کوفه و به روایتی به حیره آمدند)، 22 مرد بودند؛ از جمله داوود، سلیمان، عیسی، صالح، اسماعیل، عبدالله و عبدالصمد پسران علیبن عبداللهبن عباس و... (یعقوبی، ج 2، ص 330)
سرانجام خاندان اموی
یعقوبی در مورد عاقبت بدفرجام بنیامیه گوید: مدت حکومت مروانبن محمد (آخرین خلیفه اموی) پنجسال بود و در ذیحجه سال ۱۳۲ هجری در شصت و چهار سالگی و بهقولی در شصت و هشت سالگی کشته شد و سرش را جدا کردند و چون بریده شد. گربهای آمد و زبانش ربود و سر بیزبان را نزد ابوالعباس سفاح (به کوفه) فرستاده شد.
در شبی که مروان کشته شد، پسرانش عبدالله و عبیدالله رهسپار صعید مصر شدند و سپس راه بلاد نوبه (سودان) را در پیش گرفتند و جماعتی از هواداران مروان بدیشان پیوستند که شماره آنان به چهارهزار تن میرسید.
همراه عبدالله و عبیدالله، جماعتی از زنانشان از دختران و خواهران و دختر عموها، پیاده و سرگردان رو به راه نهادند تا آنجا که فردی از اهل شام عبورش به دختر بچهای ناشناس افتاد؛ پس او را شناخت که دختر بچه شش ساله مروان بود. وی دختر بچه را با خود برد و به عبداللهبن مروان تسلیم کرد.
مروانیان به بلاد نوبه (سودان کنونی) رسیدند، فرمانروای نوبه آنان را گرامیداشت. مروانیان با خود شور کردند که در اینجا پناه گیریم و بعد با دشمنان خود بجنگیم و مردم را به اطاعات خود دعوت کنیم تا شاید خداوند قسمتی از آنچه را که از ما گرفته است، به ما باز گرداند.
فرمانروای نوبه به آنان گفت: بیم دارم که این سیاهپوستان که شمارشان در اینجا بسیار است، شما را بکشند و اموالتان را غارت کنند، آنگاه مرا به این کار متهم کنند؛ درنتیجه مروانیان از نوبه به سوی حبشه حرکت کردند و چهبسا با لشکری از حبشیان برخورد و جنگ میکردند. تا آنکه بهزحمت و دشواری راه پیمودند تا خود را به یمن برسانند. در مسیر عبدالله و عبیدالله، هریک با جماعت خود، راهی را در پیش گرفته و گمان بردند که پس از ساعتی به یکدیگر خواهند رسید و حال آنکه چنین نبود. در این راه دستهای از حبشیان با عبیدالله روبهرو شده و او را کشتند و اموالش را به غارت بردند و همراهان عبیدالله را پس از لخت و عور کردن، رها ساختند.
یعقوبی گوید: همراهان عبیدالله برهنه و تهیپای در بیانهای حبشه سرگردان بودند؛ بهطوریکه گاهی از تشنگی مجبور میشدند تا پیشاب خود را بیاشامند و گاهی پیشاب خود را با ریگ بیابان خمیر کرده، میخوردند. مدتی با این سختی دست به گریبان بودند تا آنکه به عبدالله رسیدند که او بیش از اینان سختی و برهنگی کشیده بود که عدهای از زنان برهنه و تهیپای که هیچ پوششی نداشتند و پاهایشان از پیادهروی چاکچاک شده بود، عاقبت به مندب (باب المندب کنونی) رسیدند و یکماه در آنجا ماندند و مردم برایشان چیزی فراهم کردند. سپس بهشکل باربران کشتی به قصد مکه بیرون رفتند. (یعقوبی، ج 2، ص ۳۲۷) سرانجام دولت بنیامیه سقوط کرد و به زبالهدان تاریخ پیوست.
..............................................
منابع
۱. مسعودی، علیبن حسین، مروجالذهب، ترجمه پاینده، ج۲، چاپ ۱۳۶۰؛
2. دینوری، ابوحنیفه احمدبن داوود، اخبارالطوال، ترجمه مهدوی دامغانی، نشر نی، چاپ 1366؛
3. ابنطقطقی، محمدبن علیبن طباطبا، الفخری، ترجمه وحید گلپایگانی، ناشر: ترجمه و نشر کتاب، 1360؛
۴. نویری، شهابالدین احمد، نهایةالارب، ترجمه مهدوی دامغانی، ج 6، ناشر امیر کبیر، ۱۳۶۴؛
۵. نخجوانی، هندوشاه، تجارب السلف، اقبال، کتابخانه طهوری، ۱۳۵۷؛
۶. مفید، محمدبن محمدبن نعمان، (الارشاد فی معرفه حجج الله علیالعباد، ترجمه محلاتی)، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، ۱۳۷۸؛
۷. اصفهانی، ابوالفرج، مقاتلالطالبین، ترجمه محلاتی، دفتر نشر فرهنگ اسلامی، چاپ دوم، ۱۳۸۷؛
۸. یعقوبی، ابنواضح، تاریخ یعقوبی، ترجمه محمدابراهیم آیتی، علمی فرهنگی، چ ششم.