روش آیةاللّهالعظمى بهجت قدسسره در تدریس:
حدود 12 سال به درس آقاى بهجت مىرفتیم درس فقه، مکاسب و طهارت؛ که خود درس گفتن ایشان هم از نظر علمى یک بحث مفصل دارد که سبک درسش با درسهاى سایر آقایان متفاوت بود. ایشان موضوع را مىگفت و تمام مسایلش در این رابطه بیان مىکرد، بدون اینکه بگوید کى گفته و کى نگفته و بدون اینکه بگوید من چى مىگویم، او چى مىگوید و بدون اینکه اصلا اسم ببرد از کسى، مطالب را مىگفت مىرفت، این شاگرد بود که مىبایست برود مطالعه کند و جان بکند تا بفهمد که این آقا حرفى که گفته، از کى گفته و این اشکالى که داشته، به کدام یکى از آقایان بوده، اسم کسى را نمىبرد، خود آدم باید مىفهمید. سبک درسى ایشان در هیچ کدام از آقایان نبود. به قدرى هم در نقل عبارات و مطالب و روایات دقیق بودند که انسان از دقت ایشان تعجب مىکرد.
چند خاطره از ارتباط امام خمینى و آیةاللّهالعظمى بهجت قدسسرهما:
آقاى بهجت به خودم فرمود: «من مسایلى را از آقاى خمینى مىدانم در امور معنوى، که نه حالا مىگویم و نه خواهم گفت، گفتنى نیست»، شخص آقاى بهجت دو سه مرتبه این را گفتند. هرچى گفتیم آقا! خوب بفرمایید چى هست؟ ایشان فرمود: «نه گفتنى نیست، آقاى خمینى مراتبى داشتند که گفتنى نیست.» بعد از پیروزى انقلاب، آقاى بهجت بعضى اوقات از ایشان احوالپرسى مىکرد، من هم مىگفتم حالشان خوب است. دو سه مرتبه به من گفتند: «به آقاى خمینى بفرمایید که فردا صبح دو تا گوسفند ذبح کنند و بدهند به فقرا»، من مىآمدم به آقا عرض مىکردم که آقاى بهجت اینجور گفتند. ایشان مىفرمودند: «به فلانى بگو زود این کار را انجام بدهد.» یک قصابى بود که ما از او گوشت مىگرفتیم، به ایشان مىگفتم که آقا فرمودند دو تا گوسفند بکشید و همان جا خرد کنید و هر کس که مىآید در دکان گوشت مىخواهد بگیرد و مىبینید ضعیف است؛ شما از گوشت آن دو تا گوسفند به فقرا بدهید. یک روز هم آقاى بهجت به من گفتند: «فورى به آقا بگویید سه تا گوسفند بکشند»، این مربوط به آن زمانهایى بود که ساواکىها مىآمدند، مىرفتند و منزل امام در خطر بود. هرچند امام خمینى سر سوزنى از این چیزها باک نداشت ولى در عین حال آقا مىفرمودند که به قصاب بگو: زود، سه تا گوسفند بکشند و همین امروز بین فقرا پخش کنند. ارتباط این آقایان ارتباط تنگاتنگ عرفانى و سلوکى بود. هم امام آقاى بهجت را مىشناختند و هم آقاى بهجت امام خمینى را؛ و ما متأسفانه هیچکدام را نمىشناختیم! براى اینکه آنها به قدرى از نظر وضع علمى و سلوکى بالا بودند که ما همین یک ظاهرى را متوجه مىشدیم، که آقایان اهل ذکرند اما دو نوع ذکر، امام ذکر لفظى نداشت که مثلا بنشیند بگوید یااللّه یااللّه یااللّه، اما انسان متوجه مىشد که دارد در دلش ذکر مىگوید، ولى آقاى بهجت نه، آقاى بهجت اهل ذکر لفظى بود آن هم ذکر مخصوص با تسبیح؛ صدتا، هزارتا، دو هزارتا؛ گاهى مىفرمود مثلا شما صدتا صلوات بفرست براى بعضى کارها، و از این جهت شاگردپرور بودند؛ ولى امام کتوم بودند. از امام در این مسایل سؤال هم مىکردید، جواب نمىفرمودند. من یک روز از ایشان سؤال کردم که آقا این جملهاى که در عبارت دعاى شعبانیه هست که: «الهى هب لى کمال النقطاع الیک و انر ابصار قلوبنا بضیاء نظرها الیک»، یعنى چى؟ ایشان فرمودند: «انشاءاللّه بزرگ مىشوى مىفهمى»! به من چیزى نگفتند. آن وقت سنّمان کم بود، منتها بزرگ هم شدیم هنوز نفهمیدیم! آنها فهمیدند راههایى که آنها رفتند ما نرفتیم، آنها چیزى غیر از خدا برایشان مسئله نبود.
روابط امام و آقاى بهجت را کسى نمىتوانست درک کند که چى هست. در اوج مبارزات که با شاه درافتاده بود و مىگفت شاه باید برود شاه غلط کرده و ... یکى از آقایان به آیةاللّه بهجت عرض کرد: آقا! آقاى خمینى اینجور صحبت مىکند، اینجور کار مىکند، شما احتمال نمىدهید خیلى تند مىرود؟! آقاى بهجت تأملى کردند و فرمودند: «آقا! شما احتمال نمىدهى آقاى خمینى کند مىرود؟!» ببینید جمله را، از کسى نشنیدید تا حالا؛ آقاى بهجت احتمال مىداد که آقاى خمینى کند مىرود، در راه خدا و در راه مبارزه و حکومت اسلامى خیلى باید از این تندتر مىرفت؛ منتها چون امام در دست گرفته بود پرچم انقلاب و نهضت را، شخص دیگرى به خودش اجازه نمىداد دخالت کند. آن وقت در ضمن صحبتها و درسها هم آقاى بهجت بعضى اوقات مىفرمودند که «آقاى خمینى را خداى متعال حفظ مىکند،» این جمله خیلى براى من جالب بود. امام را در شبى که گرفتند و از قم بردند، مىخواستند اعدام کنند، ولى با دعاى عدهاى این مشکل برطرف شد. آیةاللّه بهجت در همان ایام به من فرمود: «آقاى خمینى را خدا حفظ مىکند». یک روز آقاى بهجت من را خواستند و فرمودند: «یک نامه کوچکى دارم که این را مىخواهم بنویسم بدهم به شما، که ببرى پیش آقاى خمینى.» ایشان نامه را نوشتند و در پاکت گذاشتند و من پاکت را بردم جماران به امام دادم. امام باز کردند و خواندند و دو مرتبه فرمودند: «سلام برسانید به ایشان، سلام مرا برسانید و بگویید که چشم انجام مىدهم»، چى بود و چى شد، من اطلاع ندارم. امام هر نامهاى که مىآمد مىگذاشتند جلویشان یا یک طرف که بردارند، اما این نامه را در جیبشان گذاشتند. رابطه اینها اینجورى بود، یک دفعه دیگر هم ایشان فرمودند: «شما بروید به امام بگویید، که مسئله نفت را حل کنید»، اما چى بود، من دیگر اطلاع ندارم، خودشان مىدانستند که چى مىخواهند بگویند. اینها معلوم مىشود که ایشان هم در امور سیاسى دخالت داشت و هم در امور معنوى و علمى. من رفتم خدمت امام عرض کردم که آقاى بهجت سلام رساندند و گفتند مسئله نفت را حل کنید، امام چند لحظهاى فکر کردند و لبخندى زدند، بعد گفتند: «سلام ما را برسانید و بگویید که از راهنمایىتان استقبال مىکنم».
راه سلوک از نگاه مرجع عارف:
ایشان مىفرمودند: «راه سلوک یک چیز است و اگر کسى بخواهد به خدا برسد؛ یک کار باید بکند»، گفتم: آقا! یک کار که خیلى آسان است؟! «گفتند: فقط ترک معصیت بکنند و از واجبات هرچى مىتوانند انجام دهند» مىفرمودند: «اگر کسى در راه عرفان، معصیت خدا را ترک کرد، به یک مقاماتى مىرسد؛ و اگر کسى معصیت بکند، هرچى هم دعا بخواند، نماز بخواند و اوامر را انجام بدهد، مثل این مىماند که یک سر سوزن آتش بیاید و همه این خرمن را بسوزاند. راه سلوک این است که انسان از معصیت کناره بگیرد، چشمش، زبانش، قلبش و دست و پایش معصیت نکند».
یک خاطره زیبا از رهنمود آیةاللّهالعظمى بهجت جهت بازسازى گنبد حرم مطهر کریمه اهلبیت علیهمالسلام:
من حدود پانزده سال است که از طرف آقاى خامنهاى تولیت حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلاماللّهعلیها را دارم. پنج شش سال قبل، یک روزى نگاهم افتاد به گنبد، گفتم بروم بالاى پشت بام گنبد، ببینم چه خبر است! رفتم بالا، متوجه شدم که این پوسته روى گنبد که طلایى است، از پوسته زیرى، یک مقدار فاصله گرفته و ممکن است خراب بشود، خیلى نگران شدم، آمدم معاون ادارى مالى را خواستم و گفتم که این گنبد را شما به یک نفر بگو برآورد کند و ببیند که اگر تمام این را برداریم و از نو طلا کنیم و درست کنیم، چقدر خرجش است؟ چقدر زمان مىبرد؟ و چقدر طلا مىخواهد؟ ایشان با یکى از استادهاى فن مهندسى رفتند بررسى و ارزیابى کردند؛ گزارش دادند که240 کیلو طلا و 25 تن مس مىخواهد، حدود 400، 500 میلیون تومان هم دستمزد دارد و چهار سال هم کار نیاز دارد تا این را برداریم و از نو به تمام معنا با فن امروزى طلا کنیم. من به ایشان گفتم: ما که پولش را نداریم، چهار میلیارد تومان پول مىخواهد، چهارصد، پانصد میلیون تومان هم دستمزد مىخواهد، چهار سال هم که وقت مىخواهد، که من، نه عمرش را دارم نه پول را؟ پس رهایش مىکنیم! ولش کنید!! هرچى خدا خواست. بیست و چهار ساعت یا شاید یکى دو روز گذشت، رفتم خدمت آیةاللّهالعظمى بهجت، به محض اینکه وارد شدم، آقاى بهجت به من فرمودند: «چرا این گنبد را درست نمىکنید؟! این گنبد دارد خراب مىشود!» من با خودم گفتم مگر ایشان رفته بالاى گنبد و دیده که دارد خراب مىشود؟! نرفته است که، کسى هم که دیروز تابحال به ایشان خبر نداده که گنبد دارد خراب مىشود. در همین حین ایشان فرمودند: «بله! این گنبد را شما درست کنید. این گنبد دارد خراب مىشود و خدا پولش را هم مىرساند.» بعد فرمودند: «خدا عمرش را هم مىدهد!» بدون اینکه ما یک کلمه صحبت بکنیم، گفتم چشم آقا انشاءاللّه، اما در فکر خودم این بود، من که پول ندارم، چهار میلیارد پول مىخواهد، 240 کیلو طلا مىخواهد، نمىدانم چقدر پول مزد مىخواهد و اینها، گفتم چشم آقا! چشم! ایشان یک وقت صدا کردند: «على آقا! پنج میلیون تومان بدهید به ایشان براى طلاکارى گنبد،» من در دل خودم گفتم: ما چهار میلیارد تومان پول مىخواهیم، آقا پنج میلیون تومان مىدهد! چه تناسبى دارد؟! آقا فرمودند: «على آقا! پنج میلیون تومان دیگر هم به ایشان بدهید، ده میلیون تومان براى خرج گنبد» خوب ما آمدیم و ایشان هم ده میلیون تومان به حساب آستانه ریختند براى نوسازى گنبد. من به حرم آمدم و با خود فکر مىکردم که آخر ما که پولى نداریم و با ده میلیون تومان نمىتوانیم کار کنیم. دو سه روزى گذشت؛ على آقاى بهجت زنگ زد و گفت: آقا مىفرمایند بیایید اینجا. من رفتم پیش ایشان، فرمودند: «چرا شروع نمىکنید گنبد را؟! خراب است درستش کنید دیگر!» عرض کردم: «آقا! آخر با ده میلیون تومان؟!» ایشان فرمودند: «خدا پولش را مىرساند، کار درست مىشود.» گفتم: «چشم آقا!» من متوجه شدم که قطعاً یک راهى هست و این انجام خواهد شد. ما در حدود دو سه سال قبل از آن، قطعه زمینى در تهران شراکتى خریده بودیم که بسازیم و بفروشیم تا اگر منافعى داشت بیاوریم در حرم صرف کنیم. این ساختمان نیمهتمام مانده بود و ما پول نداشتیم که خرجش کنیم، کسى هم آنرا نمىخرید. من نشسته بودم که یک آقایى از تهران زنگ زد گفت: «آقا من شنیدم که شما یک ساختمان نیمهتمام دارید. من آمادهام براى خریدش که بگیرم تمامش کنم.» ما هم که از خدا مىخواستیم این کار بشود، گفتم خیلى خوب. آمد، صحبت کردیم و ایشان بالاخره اینجا را خریدند و هشتصد میلیون تومان سهم شراکت ما شد که به آستانه بدهد، و بنا شد که امور محضرى و قانونىاش انجام شود و پول را به حساب آستانه بریزند. به آقاى رئیسجمهور وقت که آقاى خاتمى بود، زنگ زدم و گفتم: که ما مىخواهیم طلاى گنبد را عوض کنیم؛ شما دستور بدهید به بانک مرکزى، 240 کیلو طلا به ما بدهند و از ما سود نگیرند و با همان قیمتى که خریدند به ما بدهند. ایشان گفتند شما باید بروید پیش آقاى نوربخش رئیس کل بانک مرکزى، من رفتم پیش ایشان گفتم: ما 240 کیلو طلاى بیست و چهار عیار براى ساخت گنبد مىخواهیم، آقاى خاتمى هم گفتند بیاییم پیش شما. ایشان گفت: من با آقاى خاتمى صحبت کنم اگر ایشان دستور بدهد، من انجام مىدهم. بعد از دو سه روز زنگ زدند که براى شما 240 کیلو طلا کنار گذاشتیم و هشتصد میلیون تومان پولش مىشود! دقت کنید، جریانها را، من واقعاً یک مقدارى تکان خوردم که جریان چى هست؟! و از کجا اینها درست مىشود؟ به آن آقا زنگ زدم که پول ما چى شد؟ گفت پول شما آماده است. گفتم بریز به حساب بانک مرکزى! اصلاً ما پول نگرفتیم و آنها هشتصد میلیون تومان را ریختند به حساب بانک مرکزى بابت 240 کیلو طلا. خوب این طلا، حالا پول کارگرى را از کجا بیاوریم؟! یک آقایى به من زنگ زد گفت که هرچه مزد اینجا باشد من مىدهم، گفتیم حدود 500 میلیون تومان مىشود. گفت هرچى مىخواهد باشد، و 500 میلیون تومان ریخت به حساب آستانه. فکر کردیم که خوب دیگر حالا کار درست است، 100 میلیون تومان از این را برداشتیم بردیم تجهیزات خریدیم. گفتند: یک استاد طلاکارى در مشهد هست که گنبد حضرت امام على بن موسىالرضا علیهالسلام را طلاکارى کرده و در این جهت استاد است. ما به ایشان زنگ زدیم که ما مىخواهیم این کار را کنیم، شما بیا اینجا استادکارى کن، گفت من در پیشگاه حضرت على بن موسى الرضا کار مىکنم و نمىتوانم اینجا را رها کنم، من اینجا رسمى هستم. دو سه روز گذشت که خود ایشان به نام آقاى پاکدل که الان هم اینجا هست، زنگ زد گفت: من بازنشسته شدم! من نمىدانم آقاى بهجت مثل اینکه همه اینها را مىدیده؛ (اینها را که من مىگویم، در ظرف بیست روز الى یک ماه درست شده) خوب ایشان آمد و چهار سال وقت پیشبینى شده براى انجام این کار، شد دو سال و دو سه ماه، و این گنبد را که مىبینید از نو، مس جدید و طلاى جدید با آبکارى جدید، 240 کیلو طلا روى این گنبد طلاکارى شده، دو سال و نیم هم بیشتر طول نکشید، و این از چیزهایى بود که من به مقام معظم رهبرى گفتم جریان این است، ایشان فرمود: «آیةاللّه بهجت هرچى بگویند من چشمبسته قبول مىکنم ولى پول ندارم بدهم»! گفتم: آقا، ما پول نمىخواهیم خداى متعال همه اوضاع پولىاش را هم درست کرده و یک مقدارى هم از آن پول اضافه آمد که ایوان را طلا کردیم، طلاى ایوان اینجا مال ده بیست سال قبل بود و تقریباً از بین رفته بود، همه را برداشتیم و با بهترین مقرنسکارى، طلاکارىاش کردیم.
ارتحال مرجع فقید:
روز ارتحال ایشان، من رفته بودم چیزى بخرم، از در مغازه که وارد شدم، شنیدم رادیو دارد اعلام مىکند که آیةاللّهالعظمى بهجت دار فانى را وداع گفت، من دیگر همانجا نشستم و قدرت رفتن نداشتم. یک آقایى همراه ما بود، یک ساعتى آنجا نشستیم، بعد رفتیم منزل ایشان و با على آقا صحبت کردیم و متوجه شدیم که ایشان ظرف هفتهشت ساعت مریض شده و وفات کردند. ناراحتى هم به کسى ندادند و اذیت هم نکردند، از یک هفته قبل ایشان غذا نمىخوردند. على آقا مىگفت: غذا نخوردند الا یک چایى، یک لیوان آبى چیزى، غذا نخوردند، و این براى من خیلى نگرانکننده بود، دو جا من خیلى نگران شدم یکى وفات امام بود یکى هم وفات ایشان. زندگى ایشان استثنایى بود. وفاتشان هم استثنایى بود، تشییع جنازه ایشان هم استثنایى بود.
دفن پیکر پاک آیةاللّهالعظمى بهجت در حرم مطهر حضرت فاطمه معصومه سلاماللّهعلیها
من دو سه سال قبل، به علىآقا بهجت گفتم: علىآقا! بالاخره آقا هم وفات مىکند خوب من هم مىمیرم! همه مىمیرند! اگر من بودم و آقا وفات کردند کجا دفن کنیم آقا را؟ ایشان گفت: حالا که وقت مانده، آقا حالا که نمىمیرند! وقتى که ایشان وفات کردند؛ من رفتم آنجا با ایشان صحبت کردیم. علىآقا گفت که فلانجا. (همان جا که الان دفن است.) گفتم آخر اینجا؟! گفت: همینجا باید باشد ولاغیر! جاى دیگر نباید باشد! رفتیم سنگهاى آنجا را برداشتیم و دیدیم که آنجا بتونآرمه است. گفتیم بتونآرمه را شکافتند حدود شصت سانتیمتر بتونآرمه رفتند پایین، آنجا یک زمین بکر بود بدون اینکه چیزى در آن دفن شده باشد، حالا علىآقا از کجا مىگفت که اینجا به نظر من خیلى خوب است، دیگر من نپرسیدم که آیا آقا خودشان چیزى گفته بودند و وصیتى کردند یا نه؟ نپرسیدم و اینجا ایشان دفن شدند که بسیار جاى جالبى است و رفتوآمد مردم بسیار راحت است.
انتهای پیام