داستان, طنز, گوناگون, افق خانواده شماره خبر: ٣١٨٩١٢ ١٨:٤٨ - 1392/02/17 ارسال به دوست نسخه چاپي
طنز شماره 87
خانهاي در بهشت
روزي زبيده همسر هارونالرشيد بهلول را در راه ديد که با اطفال بازي ميکرد و با انگشت خط بر زمين ميکشيد و خانه ميساخت. زبيده گفت: اين خانه را ميفروشي؟ گفت: ميفروشم. زبيده گفت: قيمت آن چند است؟ بهلول گفت: هزار دينار. زبيده دستور داد که زرها را به بهلول بدهند و به دنبال کار خود رفت، و بهلول آن زرها را گرفت و...
روزي زبيده همسر هارونالرشيد بهلول را در راه ديد که با اطفال بازي ميکرد و با انگشت خط بر زمين ميکشيد و خانه ميساخت. زبيده گفت: اين خانه را ميفروشي؟ گفت: ميفروشم. زبيده گفت: قيمت آن چند است؟ بهلول گفت: هزار دينار. زبيده دستور داد که زرها را به بهلول بدهند و به دنبال کار خود رفت، و بهلول آن زرها را گرفت و بين فقرا قسمت نمود. هارونالرشيد در خواب ديد که در بهشت است و به خانهاي رسيد، خواست که داخل آن خانه شود، او را نگذاشتند و مانع شدند و گفتند: اين خانه از مال زبيده است. از خواب که برخاست، تعبير آن را پرسيد. زبيده قصه بهلول را تعريف کرد. هارون نزد بهلول رفت، ديد که با اطفال بازي ميکند و خانه ميسازد. هارون گفت: اين خانه را ميفروشي؟ گفت آري. هارون گفت: بهايش چيست؟ بهلول چندان مال نام برد که در جهان نبود. هارون گفت: به زبيده به اندک چيزي فروختهاي. بهلول گفت: بلي، او نديده، خريده بود و تو ديده ميخري. فرق در ميان بسيار باشد!